بخشی از مقاله:
انگار آینه ساختهاند با هم، به «آن ـ جا» مینگرند هردو. نگاهشان به اینسو، به «اینجا» بوده، اما چیزی حواسشان از اینجا پرت کرده، «آن ـ جا» فراشان خوانده، پس رو گرداندهاند. یکی تابلویی است که نقاش در آن دخترش را تصویر کرده، دیگری قابی از یک فیلم است که در آن فیلمساز مادرش را بازآفریده. «آن ـ جا» چشمانداز نگاهشان، آینهی چهرههاشان است؛ چهرههایی که از ما دریغ شده. مادری و فرزندش؟ دختری گذشتهی زنی؟ شاید «آن ـ جا»ست: دخترانگی، زنانگی، مادر بودن، فرزند بودن…
به «آن ـ جا» مینگرند، چیزی فراشان خوانده. «آن ـ جا» جنگ هست؛ تبعید هست؛ خاطره هست: خاطرهی مادر. خاطره هست: خاطرهی دخترش. خاطره هست: خاطرهی یک روز؛ شاید باد بیاید، بیفتد در علفزار، بیفتد در موهای زن در موهای دختر. شاید زن فکر کند به دختری که روزی خواهد داشت. شاید دختر فکر کند به زنی که از دیرگاه میشناخته. «آن ـ جا» هنرمند نشسته است چشم در چشم آثارش، چشم در چشم آندو، چشم در چشم ما.
آنجا «آینه»ی تارکوفسکی؛ دختر «آینه» را میشناسد؟ آنجا آن زن، مادر، هیچ نگاهش به «بتی» ریشتر افتاده است؟