بخشی از مقاله:
دیروز نوشین همسرم و بهترین دوستم گفت که شمیم! ناامید نباش! ماندهایم و مملکتمان را میسازیم. صدایش که این را میگفت لطیف بود و ته چشمش خیس بود. اینجور نبود که در نگاهش استقامت و ایستادگی باشد؛ در نگاهش دریا بود و باد بود و آسمان آبی بود. آخر آنچه میگفت حماسی نبود. آنچه میگفت عاشقانه بود. کاش شما هم که الان اینمتن را میخوانید سوییت های جلوی باخ با اجرای یویوما توی گوشتان باشد تا بتوانید چیزی را که میگویم حس کنید. منظورش آنطور که من فهمیدم این بود: ما ماندهایم تا این درخت عشق خودمان را آبیاری کنیم. منظورش از مملکتمان که میگفت یعنی همین عشق خودمان. جهان هم اگر میگفت معنیش همین بود. ایران همیشه معنیش همین بوده. آدمهایی بودهاند جدا از هم و تنها که هر کدام درخت عشق خودشان ره آبیاری کردهاند.نه البته با لذت آبیاری کردن.با لذت زنده ماندن. لذت اینکه ما توانستیم. توانستیم جا نزنیم. جا نخوریم. لذت کاری کردن. لذتهای اولیه. لذتهای خیلی خیلی ناب. خیلی خیلی ناب. لذتهایی به قدمت زندگی بشر. اینها هم لذت است دیگر. چه کسی گفته لذت حتما یهنی ان کارهایی که که ما نمیتوانیم بکنیم؟ هر که گفته بیخود گفته…