بخشی از متن:
زمانی که عکسهای «پنجرههای منظرنما» را تهیه میکردم، همیشه این فکر در ذهنم بود که هر اتاق یک دوربین عکاسی است. دوربینی بزرگ که منظرهای ثابت را نشان کرده و به آن اشاره میکند، در فرهنگ لغت به زبان لاتین، دوربین همان اتاق یا تالار میباشد. برای یافتن این اتاقها و مناظر، شروع به جستجو کردم. در این مسیر هرچه این تصاویر غریبتر و بیشتر نزدیک به «مناظر خوشنما» بود برایم جذابیت بیشتری داشت. معمولا تصور آنچه در درون این اتاقهاست از بیرون، کار دشواری بود و به همین دلیل به هنگام کشف منظرهای جدید از درون این اتاقها، شگفتزده میشوم. اهالی خانه، با چشمانی متعجب مرا به اتاقهایشان راه داده و بیدریغ مرا یاری میکردند تا با تمام وسایل عکاسیام به حریم خصوصیشان وارد شوم. آنها به من اجازه میدادند پرده را کنار بزنم، پنجرهها را تمیز کنم و حتی لوازم درون اتاقها را جابهجا کنم. اغلب آنها اعتراف میکردند که خواهان سهیمکردن دیگران در این مناظر هستند. تا جایی که این اتاقها بدل به یک گنج همیشگی شوند. من دوستدار این نظریهام که این مناظر تنها به واسطه نگاه من انتخاب نگشتهاند؛ به این مناظر سالها قبل هم پرداخته شده و آنها صبورانه در انتظارند تا روزی کشف شوند و من آنها را بیایم.
دود؛
نمایش حیرتانگیز خروج دود ذغال سنگ کارخانه فولاد در «لکاوانا » واقع در نیویورک، بهتر از هر جایی دیگر، از پرتگاه شمالی مشرف بر این کارخانه، قابلرؤیت است. کانال باریک قایقرانی با آب تیره مرا از سایهروشن ساختمانهایی که در تابش دریاچه شناورند، جدا میسازد. به کمک لنز تله دوربینم به نورها و رنگهای موجود، نگاه میکنم و آنها را زیرنظر میگیرم. مجذوب این صحنهها شده و همزمان از دیدنشان منزجر میشوم. من خود را غرق در تماشای منظرهای از هیبت حقیقی طبیعت احساس میکنم. احساسم چون پرتشدن ناگهانی به میان یک طوفان و یا قرارگرفتن در معرض صاعقه یا فوران آتشفشان است. صدای سوت کارخانه نواخته و دود در آسمان رها میشود و با سرعتی بیش از حد تصور، در محیط پراکنده شده و تغییر فرم میدهد. پیش از آن که نفسی دیگر بکشم، در میان هوا محو میشود. این نمایش، موزون و ریتمیک بود و به توالی پانزده تا بیستدقیقه خروج بعدی صورت میگرفت. بدون شک، باتوجه به کارآیی و بازدهی دستگاههای درون کارخانه، این تناوب زمانی به شکلی منطقی انجام میشد. اما برای من که خارج از کارخانه نظارهگر آن بودم، بهصورت جریانی گنگ و مبهم به نظر میرسید. من دوباره در انتظار زمانی که پایانناپذیر به نظر میرسد، میمانم و درست هنگامی که من دچار وحشت از پایان این نمایش روزانهام، جریان از نو آغاز میشود.
شکلها، رنگها و بافتهایی تازه از میان دودکشی دیگر خارج میگردد. خوشبختانه، جریان باد دود را از مکانی که در آن مستقر هستم، دور میسازد و من میتوانم ، دستههای سیاهی که راهشان را دنبال میکنند، نظارهگر باشم. گاه گاهی این ابرها به سمت من آمده و خود را غوطهور در میان این سموم احساس میکنم. وسایلم را جمع کرده و به درون ماشین پناه میبرم. در تمام این مدت سعی میکنم از تنفس عمیق پرهیز نمایم. در حالی که آخرین گزارشات روزنامهها را به خاطر میآورم که این دستگاههای معین در انتشار مواد سمی در ردیف نخست قرارگرفته و به تنهایی هرساله ۱.۴ میلیون تن مواد سمی وارد محیط میسازند. پس از آن در خانه نیز، بوی دود را به خاطر میآورم. بوی شدید و همیشگی دود که ناخودآگاه برایم آشناست. شاید در برخی موارد کمرنگتر باشد و من نسبت به آن بیخبر باشم، اما همیشه یکی از عطرهای آشنا و قابلتشخیص است.
اوقات خوش یک کپه زباله؛
عنوان این مجموعه عکس، ادای احترامی به دستنوشته تذهیبشده «اوقات خوش یک کپه زباله» در قرن پانزدهم میباشد. در این کتاب برادران لیبورگ به شکل دقیقی با پرداختن به جزئیات، گذر فصلها در میان مناظر را به تصویر کشیدهاند. مجموعه تصاویر «کپه زباله» در گوشه پنهان باغ پیوسته با گذر ماهها، تغییر میکرد. جوانههای سبزیجات فاسدشدنی، منجر به خلق کتاب روزانهای شد از تصاویر غذاهایی که هم بهیادماندنی بوده و هم به شکل روزمره، میزم را میآراستند.
رودخانه درخشان؛
چندین سال پیش، زمان رانندگی میان بوفالو و واشنگتن بود که مجذوب ساسکوهانا شدم. بزرگراه حدود ۵۰ مایل مسیر رودخانه را با مناظری که پیوسته در تغییر بود، دنبال میکرد. بریدگیهای روخانه با ۵ رشته کوه، جزایر بزرگ و کوچک چوبی روی سطح آن و سطح وسیع و شیشهایاش آن را به نمونهای کامل و برجسته، از مناظر کلاسیک تبدیل میکرد. در نگاه اول، نور برایم ویژگی برتری داشت. رودخانه، رنگ مایههایی از نقاشیهای منظره آمریکا در قرن ۱۹ را در من تداعی میکرد. …