ماساهیسا هوکاسه آپارتمان ماتسوبار-۱۹۶۸

علیرضا محمودی‌ایرانمهر

علیرضا محمودی ایرانمهر در این متن، نامه‌ای خیال‌انگیز به فردی ناشناس نوشته است و به درد‌دل با او می‌پردازد.

بخشی از متن:

وقتی داشتی از کنار دیوار بلند بتنی می‌رفتی و توی تاریکی ته خیابون گم می‌شدی مطمئن بودم پرنده شانس بالاخره روی شونه من و تو هم می‌شینه. راستش دلم برای تاول‌های کوچیکی که روی ساعد دستت زده می‌سوزه. دلم برای گربه احمقت می‌سوزه، برای مامانت که فکر می‌کنه من فرشته نجات توام. وقتی می‌یام دم درتون می‌بینم ذوق زده دویده برام میوه بیاره حالم گرفته می‌شه. می‌دونم برات سخته که بهش بگی من نه دکترم نه مهندس نه هیچ خر دیگه‌ای. همون قدر که سخته بهش بگی امشب برای همیشه باهم کات کردیم. شاید هم امشب بعد از این که رفتی خونه یه چیزهایی بهش گفته باشی. از تو بعید نیست. به نظرم باید کارت رو توی اون کارگاه لعنتی بسته بندی پودرهای کثافت دکلره ول کنی تا حساسیت دست‌هات زودتر خوب بشه. مطمئنم یه جای دیگه یه کار خوب برای تو پیدا می‌شه. حق تو خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. حرف‌هایی که امشب زدی خیلی روی مخمه، دخترهایی که خونه ندارن نباید به کسی دلم ببندن که اونم خونه نداره.

 

اما عجیبه که بدون داشتن هیچ کدوم از اون چیزهایی که باید داشته باشم، حس خیلی خوبی دارم. مطمئنم کارهام درست می‌شه و تا چند ماه دیگه حقوق می‌گیرم. این حرف‌ها اصلاً ربطی به اون فال حافظی که با هم گرفتیم نداره. طایر دلت و این حرف‌ها. توی اون اتوبوس قراضه‌ای که داشتم می‌یومدم سمت تهران یه هو حالم خوب شد. نور آبی کم‌رنگ چراغ‌های توی اتوبوس رو دوست داشتم. راننده چرتیش رو که بوی تخمه آفتاب گردون می‌ده دوست داشتم. درخت‌های کاج پارک جنگلی چیتگر رو که مهتاب روشون تابیده بود دوست داشتم. از اتوبوس که پیاده شدم یه دختر بچه کولی جلوم روگرفت آدامس بفروشه. معلوم نبود اون جا چه کار می‌کنه. باورت نمی‌شه، هشت تا بسته آدامس ازش خریدم. بعد کنار اتوبان با هم قدم زدیم. فقط یه صد تومنی مچاله ته جیبم مونده بود. مجبور شدم با یه مشت آدامس تا خونه پیاده برم. دختره چشم‌های قشنگی داشت. تقریباً می‌تونم بگم شبیه تو بود. البته برای چشم‌هاش ازش آدامس نخریدم. طفلک ذوق مرگ شده بود همه آدامس‌هاش رو یه جا فروخته. دوست داشتم با یکی قدم بزنم. دوست داشتم یکی باهام حرف بزنه. خیلی حال داد. می گفت داره یواشکی پول‌هاش رو جمع می‌کنه اما هنوز نمی‌دونه باهاشون چه کار کنه. می‌گفت همیشه خواب می‌بینه که یه اسبه. می‌گفت دوست داره وقتی بزرگ شد یه اسب بشه! اگه یه دختر کولی بتونه اسب بشه اصلاً عجیب نیست که منم بتونم دوباره تو رو ببینم. مطمئنم دفه دیگه وقتی داریم از نزدیک توی صورتم هم نگاه می‌کنیم به هیچ کدوم از این حرف‌ها فکر نمی‌کنیم.

سبد خرید ۰ محصول