اثری از سای تومبلی.

شهلا حسینی

شهلا حسینی در این نوشته، نامه‌ای خیال‌انگیز به شخصیت اصلی رمان «زندگی و زمانه‌ی مایکل ک» با همین نام نوشته است. در این نامه حسینی از دلایل علاقه‌اش به این شخصیت نوشته و این‌که چگونه در زندگی او تأثیر گذاشته است.

بخشی از متن:

م. ک عزیز

این روزها که سایه‌ی جنگ روی همه‌ی کره زمین، آفتابمون رو هم بی‌رمق کرده، نوشتن نامه به  تو را لازم دارم. شاید نوشتن، فاصله‌ها را کم کند. سال‌هاست که می‌شناسمت و اولین باری که باهات آشنا شدم آسون نبود که به چهره‌ات عادت کنم. راستش‌ هیچ وقت برای من مردجذابی نبودی شاید اصلاً نه مردی نه زن. با این همه از وقتی که شناختمت به تو فکر می‌کنم. اینکه من تو را لابه لای کلمات کشف کردم به من این امکان رو می‌ده که با خیال راحت از اینکه از من نمی‌رنجی هرچه را که می‌خواهم در‌باره‌ات بنویسم. در واقع نویسنده‌ی زندگی‌نامه‌ی تو کمکم کرد تا تو را کشف کنم. با این‌همه تو برایم مهم‌تر هستی.

ذره ذره تو را شناختم. اولین تصویری که از تو داشتم نوزادی بود با لب‌هایی که مثل شکم حلزون تا حفره‌ی بینی بسته نمی‌شن؛ تو لب شکری به دنیا آمدی و از آمدن تو هیچکس خوشحال نشد. مطلقاً هیچ‌کس. مادرت از تصور اینکه نه ماه در شکمش بودی چندشش شد و با لب‌هایی که نمی‌تونستن پستان‌هاش رو مک بزنن سیرکردن تو با قاشق چای‌خوری بیش از طاقتش بود. آشنایی با تو و با اوضاعی که درآن بزرگ شدی و زنده موندی یکی از اتفاق‌های مهم زندگی من شد و اهمیت حضور تو کم نشد و تنها موجودی هستی که بیرون از همه‌ی بازی‌ها و قواعدش که ما آدم‌ها تا خرخره توش فرو رفتیم وایسادی و یه جعبه‌ی کوچک پراز تخم کدو تو جیب شلوارت تنها دارایی تو به حساب میاد. تا وقتی زنده هستم با فاصله‌ای که هیچ‌وقت نمی‌تونم کمترش کنم با من خواهی بود.

مادرت تو رو از آدم‌ها قایم می‌کرد؛ که از داشتنت شرم داشت؛ پدری هم در کار نبود. وقتی برای نظافت تو رو به خانه‌های مردم می‌برد، آرام و ساکت گوشه‌ای می‌نشستی که ساکت بودن جزوی از تو شد. مدرسه‌های معمولی یه بچه لب شکری رو طاقت نیاوردن و به خرج دولت با بچه‌های عقب مونده بزرگ شدی و سر آخر هم با رتبه سه باغبانی تو شهرداری استخدامت کردن که جنگ شد. جنگ داخلی و این جنگ با بیماری مادرت هم زمان بود.تو سی سالگیت بود که اولین بار شنیدم به خودت می‌گی می‌دونم برای چی به دنیا آمدم. اینکه از مادرم مراقبت کنم. از وقتی توی بیمارستان، مادرت از روستایی که به‌دنیا آمده بود برات گفت، اینکه می‌خواد برگرده همون جا، من از همون زمان باتو بودم. دیدمت که چطور گرفتار کاغذ بازی اداره‌ها شدی که اجازه‌ی خروج  بگیری از شهری که ربطی به تو نداشت و آخرش هم به تو هیچ مجوزی ندادند و بودن تو در هرجای دیگه ممنوع شد. شهر کیپ تاون رو دیدم و انباری زیر پله‌ای که تو با مادر بیمارت تو نم و تاریکی در آن از هرج و مرج جنگ پناه گرفته بودی. دیدم که چطور با چرخ دستی‌که تحمل وزن مادر سنگینت رو نداشت و چمدونی پراز خرده‌ریزهاش راه افتادی و تو مایکل‌ک چنان برایم عزیز شدی که سعی خودم رو کردم تا وزن این گاری دستی رو حدس بزنم و بزرگی نقشه‌ای که داشتی رو بفهمم. فکر نمی‌کنم اصلاً موفق بوده باشم؛ هنوز هم کلی تخیل و زحمت می‌خواد تا بتونم تصورکنم که چه قدرتی در تو بوده و چه انگیزه‌ای؛ از جنسی که شبیهش رو در آدم‌های دیگه نمی‌بینم و خوب مطمئن شدم که تو غیر از همه ما هستی وقتی که با کیسه‌ی خاکستر مادرت توی جاده تنها شدی، سربازی  با لباس نظامی و اسلحه‌ای که داشت چمدانت رو وارسی کرد و کم مونده بود که خاکستر مادرت رو هم به باد بده و هرچیزی رو که قیمتی داشت غارت کرد و بعد از اون تو چرخ دستی قراضه و چمدون رو تو جاده جا گذاشتی، تنها با کیسه‌ای خاکستر از هرجاده‌ای که آدم‌ها ساختن زدی به دشت.

سبد خرید ۰ محصول