در این نوشته نامهای از حسامالدین رضایی را خواهید خواند که در خطاب به ژان ژاک روسو از دغدغههای خود میگوید.
بخشی از متن:
ژانژاک عزیز، تو در بیشهها قدم میزدی و به بشر فکر میکردی و من در کلاس درس مینشستم و به تو میاندیشیدم. خودت پریشان بودی و مرا نیز پریشان کردی و میدانم که تنها کسی نیستم که از شنیدن شرححال تو و خواندن نوشتههایت پریشان شده است. دلم میخواست زمانی که در ارمیتاژ سکونت داشتی، منم در آن نزدیکی بودم و گاهگاهی به دیدنت میآمدم و با هم گپی میزدیم، اما میدانم اگر هم امکان چنین چیزی وجود داشت، باز هم نباید اتفاق میافتاد، چرا که اطمینان دارم از حضور مداومم خسته و ملول میشدی، چرا که از حضور مزاحمهایی که در ارمیتاژ نزدت میآمدند و وقتت را میگرفتند گله و شکایت داشتی. تو از مردم و تمدن فراری بودی، تنها زنان اشراف برایت جذاب و دوستداشتنی بودند، همهشان را دوست داشتی و از همه به نیکی یاد کردی، از خانم دپینه، خانم دوپن، خانم دو لوکزامبورگ و… . رابطهی تو از همان ابتدای نوجوانی با زنها بهتر بود. نه اینکه زنها با تو رفتار خاصی داشته باشند. نه، من اینطور احساس میکنم که تو، از هر نوع رابطهای با ایشان لذت میبردی، همانطور که وقتی در ۸ سالگیات دوشیزهی لامبرسیه تو را تنبیه میکرد، لذت میبردی و به قول خودت اگر این تنبیه را برادرش انجام میداد به هیچ وجه برایت لذتبخش نبود، و یا آن هنگام که با تمام لذت کتابهایت را برای خانم دولوکزامبورگ میخواندی. ژانژاک، واقعاً تو با زنها و عشق چه رابطهای داشتی؟ تو مادام دو ووارن (مامان) را در ابتدا در حد یک مادر، و سپس به عنوان یک معشوقه دوست داشتی، یا به قول خودت تا ابد به او عشق میورزیدی، ترز، دختر رختشور را نیز دوست داشتی و تا آخر عمر در کنارش بودی، و از طرفی در سن ۵۰ سالگی عاشق سوفی شدی.
ژانژاک، تعریف تو از عشق چیست؟ چطور است که تو این همه عاشق بودی و همه را دوست داشتی؟ ژانژاک تو میگویی دو نوع عشق را میشناسی که هیچ وجه مشترکی باهم ندارند و اما هر دو بسیار تند و سوزانند. باور دارم که عشقهای تو را تنها نمیشود به دونوعِ عشق افلاطونی و عشق رمانتیک تمیز داد، بلکه، چیزی که در اختلاف میان عشقهایت برجسته است. بحث بر سر مالکیت زن و حسادت است. درست است ژانژاک عزیز؟
چطور است که از تقسیم شدنِ مامان میان خود و کلود آنه، دلگیر نبودی، اما وقتی از سفر مون پولیه برگشتی و دیدی که تازهواردی جای تو را گرفته است، ناراحت شدی و خانهی مامان را ترک کردی؟ تو سهم خودت را میخواستی، تنها همین؛ این که جایت را بگیرند برایت سخت است. وگرنه اگر هرکسی جای خود را داشته باشد، تو هم راضی و خشنودی، درست است ژانژاک؟ مگر نمیگویی:« (مامان) رفته رفته راه و روشی برای زندگیاش در پیش گرفتکه من سهمی در آن نداشتم.» در مورد خانم دپینه هم همین اتفاق افتاد و جایت را گرفتند. همانطور که میگویی عشقهایت هیچکدام پایان خوشی ندارند.
آه، ژانژاک، من شیفتهی توام، اما تو دیوانهای. حق با ولتر و دیدرو است، تو دیوانه و مریض هستی. بهتر است از تو فاصله گرفت. چگونه کتاب امیل را مینویسی و راه و روش تربیت را در آن آموزش میدهی به طوری که کتابت سرلوحهی کار پژوهشگران و متفکران تعلیم و تربیت قرار میگیرد اما خود تمام فرزندانت را در بدو تولد به یتیمخانه میسپاری؟
با این همه، گفتههایت در کتاب امیل درست است. به راستی که کودکان معصوماند و جامعه آنها را به فساد میکشد. حتی هیتلر هم زمانی کودکی معصوم بوده است. ژانژاک، حواست هست، سرنوشت خودت هم همین بوده. آنگاه که تو را متهم به شکستن شانههای دوشیزه لامبرسیه کردند، برای نخستین بار اتهام را تجربه کردی. البته به نظرم آنطور که خودت نیز میگویی شیطنتهای کودکی را به پای شرارت نمیگذاری و آنها را از کارهای بد جدا میدانی.