در این نوشته نامهای از باوند بهپور را خواهید خواند که در خطاب به فردی ناشناس از دغدغههای خود میگوید.
بخشی از متن:
خواندم که حالت خوب نیست. چشمم روی همین جمله گیر کرد و ایستاد. نامه نوشتن برای احوالپرسی است و وقتی به اینجا میرسد دیگر چیزی برای پرسیدن نمیماند. این بیسابقه است. قبلاً اگر پیش میآمد تلفن را برمیداشتم زنگ میزدم تا نگرانی خودم را رفع کنم و تو را خوشحال. دست از سرت برنمیداشتم تا حالت خوب بشود. هرچند قبلاً اگر بود این جمله را نمینوشتی. این جمله وصفحال تو نیست، بخشی از اخبار است انگار. کی حالش خوب است؟ این چند سال گذشته مگر اساساً چیز دیگری به هم گفتهایم؟ منتها حالا یک فرقی کرده: دیگر نمیشود به این آسانیها از زیرش در رفت. زبانت نمیچرخد کسی را نصیحت کنی، بگویی طوری نیست، موسیقی خوب گوش کن، کتابِ خوب بخوان، سرت را با فیلمِ خوب گرم کن، به شوخی برگزارش کن. نصیحت کردن فحش به نظر میآید. نمیتوانی به خودت بگویی متقاعدش میکنم زندگی ارزش زیستن دارد. اگر تعداد زیادی آدم با هم به این نتیجه برسند که ارزش ندارد لابد شرایط خاصی برایشان پیشآمده.آدم مرده شاید با این جمله خیال خودش را راحت کند اما آدم زنده که نباید به این نتیجه برسد. چه به روزش آمده باشد که به این نتیجه برسد. یک بار در رختکن کلاس رقص، وقتی داشتم جورابم را میپوشیدم به یک مرد یوگسلاو گفتم: «زندگی ارزش زیستن ندارد.» وحشت کرد. گفت:« هیچوقت از ذهنم هم نگذشته.» گفتم: «قدر خوشبختیات را بدان.» چه بگویم؟
این روزها همه حسابی مشغول تحمل چیزهای غیرقابلتحملند. در کنار کارهای دیگر تحمل نمیکنند، کارشان شده این. و حق هم میدهی، مگر اینکه خیلی از مرحله پرت باشی. فشار از بیرون به داخل نشت میکند، به داخل خانواده و جمع دوستان. سریع عصبانی میشوند، دعوا میکنند، وقتی آرام میشوند در ملال و افسردگی خستگی در میکنند. طوری شده که وقتی میخواهیم به هم محبت کنیم یک قطعه از امنیت روانیمان را کادوپیچ میکنیم و هدیه میدهیم. یک ذره حال خوب، مثل نان در قحطی قیمت پیدا کرده. قسمتکردنش لطف است. میدانی صاحبش چه قدر لازمش دارد.
مثل این میماند که تعدادی آجر را به هم فشار بدهی و بلند کنی. وسطیها به خاطر بقیه از جا بلند میشوند. فشار میشود اصطکاک. از ترس افتادن به هم میچسبند. دندانههایشان در هم درگیر میشود. کی رویش میشود در چنین وضعیتی نصیحت کند؟ وضعیتی که شخص اگر وابدهد، له میشود، اگر بیفتد از دست میرود، اگر تحمل کند میشود همینی که میبینی. و اینها برای آدمی مثل تو که کارش هنر است غمانگیز است. خودت میگفتی از یک مشت آجر هنر درنمیآید.
تو هم مثل من به این نتیجه رسیده بودی که فرهنگ و هنر از باقی حیطهها سالمتر است و مفیدتر. سالمتر برای خودمان. راهی بود برای ـ نمیگویم سرزنده ماندن ـ زنده نگهداشتن بعضی چیزها. که ذهنت کپک نزند مثلاً. خلاقیت مهم بود چون ممکن بود راهی باز کند که هیچجور پیدایش نمیکردیم. اعتقادمان این بود که حتی زمانی که هیچ راهحلی جواب ندهد میشود اختراعش کرد. نمیدانم چه بر سر این اعتقاد آمد. به دنبال سوراخ جدیدی میگشتیم برای نفسکشیدن. راستش را بخواهی الآن به نظرم میرسد برای هنر ارزشی قائل نبودیم. وضعیت خیلی اضطراری بود. همهچیز در درجهی اول باید فایده میداشت.
اما حالا یک اتفاقی افتاده بیآنکه اتفاقی افتاده باشد. انگار درد کهنه شده، مزمن شده، رفته به استخوان. حس هم نمیشود حتی مگر اینکه کسی احوال بپرسد. حتی «خوشبهحال»ها هم خوشحال نیستند انگار. دیگر خاص منورالفکرها نیست، بوف کور سر پرچین همه نشسته، همه شدهاند خنزر پنزری. و این درمورد تو عجیبتر هم هست. تویی که وغوغ ساهاب را بیشتر از بوف کور دوست داشتی. بلند میگفتی که به نظرت حتی کتاب بهتری است. به نظر من هم همینطور بود. منتها تا توقع از کتاب چی باشد. میگفتی کسی که از وغوغساهاب لذت میبرد قسمت امید مغزش سالم است.
برای مطالعهی سایر مقالات باوند بهپور اینجا را کلیک کنید.