آراز بارسقیان در این نوشته نامهای خیالانگیز به فردی ناشناس نوشته است و به درددل با او میپردازد.
برای دریافت مقاله روی گزینهی خرید کلیک کنید.
بخشی از متن:
… عزیز سلام،
ساعت دهونیم شبی پاییزی است و برایت مینویسم تا مطمئن شوم که نه ماه از آن شب بهاری که خوابم نمیبرد و برایت با دستخط نامهای نوشتم گذشته. برایت مینویسم تا مطمئن شوی که چیزی عوض نشده. برایت مینویسم تا یادم بماند چطور یک شب بیخوابی به سرم زد و برایت آنهمه صفحه سیاه کردم به امید اینکه روزی با رسیدنش به دستت خوشحال شوی، شادی کنی و بهمن زنگ بزنی و بگویی نامهای به دستت رسیده. تا بدانم نامهای نوشتهام بدون هیچ نسخه دیگری، بدون هیچ کپیای، نامهای که فقط و فقط برای تو نوشته میشد. نامهای که از سر دلتنگی بود، از سر تنهایی، از سرِ… از سرِ… چطور میشود صادق بود؟ چطور میشود واقعهای را صادقانه گفت؟ چطور میتوانی نامهای بنویسی که نهتنها یک نفر، بلکه هر فرد دیگری هم خواندش، برایش یک معنی داشته باشد؟ یک منظور داشته باشد؟
اینها سؤالهایی بود که از خودم پرسیدم. روش من چه بود؟ برایت نوشتم با خط خودم مینویسم، با خطی که سالهاست از شرم بد بودنش کنارش گذاشتهام. برایت نوشتم یکضرب مینویسم. برایت نوشتم همان روز پستش نمیکنم. برایت دو صفحه اضافه نوشتم. برایت وقتی دیدم پشت صفحههات خالی است، تصویر کشیدم. سعی کردم حالتم را طنزآمیز کنم، شوخی کنم، سؤال بپرسم. سعی کردم اگر چیزی بهنام جادوی کلمات هست و در توان من است، به بهترین نحو ازش استفاده کنم. سعی کردم خودم باشم. نه، سعی نکردم خودم باشم، سعی کردم خودِ خودِ خودم باشم، عین خطم نتراشیده، عین نگارشم با خطخوردگی، با اصلاح، عین خودِ خودِ خودم…
برایت ننوشتم که میترسم، میترسم از اینکه «شعبدهای در جهان وجود نداشته باشد»، برایت ننوشتم که از تو خوشم آمده. برایت داستانی گفتم. برایت نوشتم من تو را ندیدهام.برایت نوشتم نمیشناسمت، ولی میخواهم بشناسمت. ایکاش مینوشتم سکّان این قایق را که دارد غرق میشود، در دست بگیر و به خانهاش برسان. برایت ننوشتم. شاید باید مینوشتم. اصلاً چرا نوشتم؟ چرا پست کردم؟ اینها تمامش به این معنی نبود که میخواهم باتو دوست شوم؟ کسی هست که این را نفهمد؟ میفهمند! همه میفهمند! تو هم فهمیدی، ولی… نه، دوست داشتم الان بهار بود، اولین روزهایش و برایت باز مینوشتم، همانها را مینوشتم.
…… ،
میدانی هجوم خون به مغز چیست؟ نمیدانم چه فرایندی است که هر کدام از ما در خودمان تجربهاش میکنیم و همیشه میتوانیم امیدوار باشیم که آن را بیشتر و بیشتر و بیشتر تجربه کنیم. نیرویی که خواب را از سرمان میدزدد، نیرویی که اجازه میدهد خط خودمان را نشان دیگران بدهیم. نیرویی که همیشه جریان دارد و سعی نمیکنم جلویش را بگیرم. شعبدهای که دوست دارم بهکارش بگیرم. حتی اگر، اگر، اگر به کهنگی نیروی شعبدهبازی باشد که دیگر تماشاگری ندارد. این رادوست دارم.
یادت میآید توی آن نامه از زمان آینده استفاده کردم؟ یادت میآید مثالی از فیلمی زدم؟یادت هست؟ چه شد؟برایت میگویم چه شد. نوشته بودم روزی ممکن است تو از راه برسی، بعد ما همدیگر را ببینیم، بعد و بعد… خُب چنین چیزی ممکن است، فقط ممکن است اتفاق بیفتد.
وقتی برای کسی نامه مینویسی، وقتی عادت میکنی به صبر، وقتی عادت میکنی به نوشتن، نمیدانی با چه کسی طرف هستی. نمیدانی ممکن هر کسی باشد یا نه؟ میترسی، اما بهروی خودت نمیآوری. سعی میکنی امیدوار باشی. پس، پس… هفت صفحه نامه را، هفت صفحهای که برای هفت روز هفته است، نامرتب کنار هم میچینی و مثلاً صفحه چهار نامه اصلیات میشود شنبه که اول هفته است.پشت صفحه یک عکس از چارلی بران میکشی و فقط زیرش مینویسی: «میدونی این کیه؟» تو نمیدانی او کیست، ولی من میدانم و سؤالم اینجاست که چطوری در چنین موقعیتی اینهمه انرژی و امید از راه میرسد؟ بهیاد دارم، بهیاد دارم چقدر عید امسال خوشحال شدی. یادت هست؟