
بخشی از گفتوگو:
مارک فرانسیس: ابتدا میخواهم درباره ایدههای مصاحبه با هنرمندان بپرسم. از دهه ۱۹۶۰ مصاحبه با هنرمندان تبدیل به ژانری با تاریخ خاص خود شده است. پیشتر الگوی مرسوم این بود که هنرمند باید ساکت میماند و اجازه میداد که «خود اثر سخن بگوید» یا به منتقدان و جامعه اجازه میداد تا آن را هر طور که میخواهند تأویل کنند. درهرحال به نظر میآید که تعدد فراوان و یکبارهی مصاحبه با هنرمندان ریشه در نوشتههای هنرمندان راجع به آثار خود و دیگران دارد. همانطور که شما نوشتهاید و هنرمندان دیگری مانند دانلد جاد و رابرت اسميتسن هم چنین کردهاند، به نظر میآید که این دو نفر از جنبه حذف واسطه، متصدی یا منتقد، جزو شخصیتهای مهم این دوره هستند.
دن گراهام: روش اروپاییها جداسازی منتقد، متصدی، هنرمند و نویسنده بود. در آمریکا به این دلیل وارد عرصه هنر شدم که هنرمندانی را میشناختم و آثارشان را در نمایشگاه خودم، نگارخانه جان دنیلز در نیویورک به نمایش میگذاردم که همگی آنان میخواستند نویسنده باشند یا از خواندن لذت میبردند.
مارک فرانسیس: جان دنیلز که بود؟
دن گراهام: آنها سهنفر بودند. هیچیک نمیخواستند از اسم کامل خود استفاده کنند. یکی از آنها دنیل نامیده میشد، یکیدیگر جان و دیگری میخواست ناشناس بماند.
مارک فرانسیس: شما هنرمندانی چون اسمیتسن و سل لویت را هم میشناختید؟
دن گراهام: ما هیچکس را نمیشناختیم. نگارخانه درست پیش از کریسمس ۱۹۶۴ افتتاح شد تا نمایشگاهی برای کریسمس برپا کنیم که در آن هر کس که به نگارخانه میآمد میتوانست آثارش را به نمایش بگذارد. سل لویت آمد و یکی از جالبترین آثار (کف ساختار دیوار، ۱۹۶۴) را به نمایش گذارد. در آن زمان او و من مشغول خواندن آثار میشل بوتور، نویسنده و منتقد «رمان نو» فرانسوی بودیم. سل به معماری نیز علاقه داشت. طی گفتوگوهایی که با سل داشتم، به آثار دیگر هنرمندان اولیه مینیمالیست علاقهمند شدم.
مارک فرانسیس: به نظرم میآید که در این مقطع زمانی، تغییر فراوانی از آثار اکسپرسیو، تقریبا ذهنی و نقاشیگونه مانند آثار اولیه اسمیتسن یا پل تک، به ساختارهای مینیمال و شکلهای معماری صورت گرفت که شاید نگارخانه جان دنیلز آنها را به نمایش گذارده باشد.
دن گراهام: خب، الگوها خودارجاع بودند و بهترین آثار نوعی طنز آنارشیستی داشتند. این فکر که اشياء میتوانند خستهکننده، احمقانه، و کاملا تقلیلیافته باشند. چنان که در نوشتههای بکت یا آثار اولیه جاسپر جانز میبینیم؛ و این مفهوم که فضای نمادین مانند پرسپکتیو رنسانسی باید محدود شود.
مارک فرانسیس: آیا این موضوع با پیشرفتهای معاصر در رقص و موسیقی مانند آثار ایوون رینر ارتباط دارد؟
دن گراهام: شخصیت بزرگ آن دوره سایمون فورتی، طراح رقص بود که تأثیر فراوانی بر ایوون و شوهرش رابرت موریس گذارد. شاید بر بروس ناومن هم تأثیرگذاشته باشد. بسیاری از اعضای این گروه از جمله فورتی که در ۱۹۶۲ تئاتر «جادسان دنس» را در نیویورک شکل دادند، فعالیتشان را در کارگاههای رقص «آن هالپیرین» در سنفرانسیسکو آغاز کردند. بههرحال فکر میکنم که تأثیرگذارترین آثار برای ما احتمالا فیلمهای ژان لوک گدار و پاپ آرت خصوصا در مجلاتی بود که تیراژ فراوانی داشتهاند.
ما به نوعی سایبرنتیک علاقه داشتیم. این فکر که هرچیز میتواند اطلاعات باشد. شبیه همان چیزی که بسیاری از هنرمندان در دنیای هنر رایانهای امروز به آن علاقهمندند. اما فکر اصلی این بود که نگارخانه را به صورت یک مکعب سفید خالی،کوچکسازی کنیم. من فکر کردم که این کار بسیار سادهانگارانه است. مجسمههای اولیه صلح بیشتر شبیه شبکههایی در شهر به نظر میرسیدند و من را به زندگی شهرنشینی علاقهمند ساختند. اولین آثاری که نقاشی کردم، مانند طرح (مارس ۱۹۶۶) به شکل آثار چاپشده و دارای مایههای شهرنشینی بودند.
مارک فرانسیس: چه چیز باعث شد که حتی پیش از این دوره به هنر فکر کنید، زمانی که هنوز نوجوان بودید؟
دن گراهام: من هم مانند اسمیتسن و دان فلاوین فقط به دبیرستان رفتم. رمان و سینمای موج نوی فرانسه در آن زمان تأثیرگذار بود و علاقه ما را جلب کرد. همانطور که پاپ آرت در مجلههایی مانند «اسکوایر» تبلیغ میشد. از نظر ما هنر عرصهای بود که در آن بدون هیچ آموزشی هرچه میخواستیم، انجام میدادیم.
مارک فرانسیس: آیا ابتدا تصور میکردید که نویسنده میشوید؟
دن گراهام: وقتی نوجوان بودم، به جای آن که به کلاس درس توجه کنم. کتابهای انسانشناختی مارگارت مید از جمله «بلوغ در ساموآه» و آثار بعدی ژان پل سارتر را میخواندم. به عبارت دیگر محصلی دبیرستانی بودم که فکر میکردم همه چیز شبیه رمان «تهوع» ژان پل سارتر است. میخواستم نویسنده شوم.
مارک فرانسیس: بهاینترتیب وقتی همفکرانی در نیویورک یافتید، به نوشتن برای مجلاتی چون آرت فروم، اسکوایر و غیره روی آوردید؟
دن گراهام: نه، یک دوربین اینستامتیک خریدم، ارزانترین دوربین با فوکوس ثابت. کار نگارخانه به جایی رسید که بدهی بالا آورد. مجبور شدم آنجا را ترک کنم و نزد والدینم بروم که خارج از نیویورک بودند. در این مسیر قطار وارد منطقهای حومهنشین و کم درآمد شد. این فکر به ذهنم خطور کرد که بدون هیچ پولی در مسیر راهآهن قدم بزنم و از هرچه میبینم، عکس بگیرم. من همیشه به خانهسازی طبقات «بالا» و «پایین» علاقهمند بودم…