محمدمنصور هاشمی در این نامه از روزهای کودکی خود نوشته، از دوران جنگ و تجربههایی که گذرانده.
بخشی از متن:
ببین دوست خیلی کم سن و سال، همین اول کار بگویم، شاید خبرهای خوبی برایت نداشتهباشم. اما باخبری بهتر از بیخبری است. دستکم تو اینجور خیال خواهی کرد. مثلاً همین نامه نوشتن. میتواند تجربهی خوشایندی باشد، تجربهای هیجانانگیز. در حال و هوایی هم میشود خاطرهای غمانگیز باشد، توأم با تشویش. تقصیر تو نیست. تقصیر من هم نیست. اولین نامهنگاریهای تو برایت یادآور جنگ خواهد بود. یادآور برادرهایی در جبهه. میدهم تصویر چندتایی از کاغذها و پاکتهایی را که دریافت خواهی کرد کنار این نامه برایت چاپ کنند تا وقتی دیدی تعجب نکنی. نه. چه سادهدلم من. کدام تعجب؟ اصلاً برای تو، نامه همانها خواهد بود که به مناطق جنگی میفرستی و از مناطق جنگی دریافت میکنی. تا چند سال دیگر. بگذار درست بگویم، اول انقلاب میشود. اگر اشتباه نکنم حدود یک سال دیگر. خیلی چیزها عوض میشود. خانوادهات راضی خواهند بود. حتی برادرهایت با خوشحالی، نفت درِ خانهی مردم خواهند برد. فاصلهی سنی تو البته با آنها زیاد است. چیزی از این ماجراها دستگیرت نخواهد شد. برای تو همهی چیزهایی که دارد اتفاق میافتد باید اتفاق میافتاده است. همیشه اتفاق میافتاده است. در چشم تو هیچ نظمی تازه نیست. اما خوب که به ذهنت فشار بیاوری شاید تو هم دو سه ماجرا یادت بیاید. مثلاً شکلاتهای بزرگی که هر وقت زیاد نق و نوق میکنی از مغازهی آقا نوروزی برایت میخرند و دیگر نخواهد بود. سر و وضع خانم همسایه که عوض میشود. هرچند مثل مادرت چادری نخواهد شد. عجیبترین و لذتبخشترین خاطرة انقلابیات هم در دل این چادرهای سیاه شکل خواهد گرفت. دست در دست مادرت وسط خیابان و وسط انبوه چادرهای مشکی راه میروی. خسته شدهای. ناگهان از گوشهای فضایی باز میشود و میبینی که چقدر بالا هستی، روی پلی که همیشه با ماشین از روی آن میگذشتهاید. کیف خواهی کرد. باور کن زندگی همینجوری است. خوشیهایش. ناخوشیهایش. راستی آنقدر بیهوا دست به کار نوشتن نامه شدم که یادم رفت احوالت را بپرسم و بگویم اگر از احوال من جویا باشید و الی آخر. اول از همه سلام.
ببین تو هم مثل خیلیها بزرگ خواهی شد، مدرسه خواهی رفت، بازی و ورزش خواهی کرد، دوست خواهی داشت، دشمن خواهی داشت، چیز خواهی خواند، چیز خواهی نوشت، داغ خواهی دید، ازدواج خواهی کرد، به سیاست علاقهمند خواهی شد، از سیاستزده خواهی شد، شادخواهی بود، غمگین خواهی بود، خواهی بود و روزی بالاخره نخواهی بود، روزی زودتر از آنچه تصورش را بکنی. به همین سادگی. هزار سال زمان هم پس از طیشدنش هیچ است، چه رسد به عمر آدمیزاد که چشم برهمزدنی است. باور کن به همین سادگی همهی آنچه هست نیست خواهد بود. همهی شبهایی که خدا خدا میکنی فردایش برف بیاید و مدرسه تعطیل شود با بیم و امیدهایش میگذرد و حتی روزگاری را خواهی دید که نه به خاطر برف که به خاطر آلودگی هوا مدرسهها تعطیل میشود. همهی روزهایی که دیوانهوار کله سحر به باشگاه ورزشهای رزمی میروی چون فکر میکنی زور زیاد خوب است خواهد گذشت و روزگاری چنان بیحوصله خواهی بود که نتوانی خودت را به کنترل تلویزیون برسانی تا کانال عوض کنی. همهی دوستانی که با عوض شدن کلاس و مدرسه ازشان دور میافتی و دلتنگشان میشوی در بهترین حالت در ذهنت به خاطره تبدیل میشوند و همهی کسانی که با آنها دعوا داری در بدترین حالت ماجراهایی رقتانگیز را به خاطرت خواهند آورد. کتابهایی که دوست داری را میخوانی تا روزی که بهناگزیر فراموش کنی و از چیزهایی که دوست نداری مینویسی تا با ثبتشان از آنها رها شوی. مادربزرگت را که آنهمه دوست داری از دست خواهی داد و مادرت را زودتر از آنچه فکر میکنی و همهی داییهایت را، حتی برادرت که از جبهه سالم برگشته است به سرطان خانوادگی همهی آن قبلیها مبتلا خواهد شد. تا تو همیشه به یاد داشته باشی که همه میمیرند آن هم نه الزاماً طوری که دوست میداشتهاند یا آرزو میکردهاند. عاشق خواهی شد تا بدانی این حس غریب سراغ تو هم خواهد آمد و ازدواج خواهی کرد تا درک حضور دیگری را تجربه کنی.