من “شرقی” هستم. منظورم از شرقی این نیست که اهل شرق جهانم که البته هستم یا اهل شرق ایرانم که البته نیستم. منظورم مشخصاً این است که در شرق تهران به دنیا آمدهام و قد کشیدهام و حالا هم پس از سالها، زندگی در شرق تهران را به دیگر نقاط شهرم ترجیح میدهم. دلیلش را هم به راستی نمی دانم،شما هم نپرسید….
برای یک شرقی بزرگترین مصیبت یک سفر شهری به غرب شهر است.(گاهی برای من رفتن به آمل راهدستتر است تا رفتن به جنت آباد!!) دوستی دارم که سالهاست درشهرک ژاندارمری زندگی میکند و من سالی ۳-۴ بار دستکم به خانهاش می روم، اما هنوز هم هربار که میخواهم به منزل او بروم پیش از راه افتادن، ناگزیرم حتماً به او زنگ بزنم ومسیر را بپرسم.کمهوش نیستم اما رفتن به غرب کمی اعتمادبه نفسم را میگیرد، فکر میکنم از خانهام دور هستم و ممکن است هرلحظه سر از جایی ناشناخته در بیاورم.
تعلق خاطر به محله همیشه در دوری است که خود را بیشتر می نمایاند. حتی اگر این دوری به اندازه رفتن به آن سوی شهر باشد. برای منِ شرقی که سالهاست آرامش و دنجی میدان های کوچک و سرسبز نارمک را تجربه کردهام، رفتن به حاشیه بزرگراههای غرب شهر مثل یک کابوس در نیمه های شب می ماند. انگار هراسان برخاسته باشی و یک آن ندانی در کدام زمان و مکانی و بعد که بُعد زمان را پشت سر میگذاری تازه درمییابی که داری در حقیقت به زندگیات ادامه میدهی نه در کابوس.گیرم حالا اینجا و در ترجمه جغرافیایی این احساس، بُعد مکان جایگزین بُعد زمان میشود.
نکته جالب اینکه شنیدهام کسانی که در غرب شهرزندگی میکنند در زمان آمدن به شرق احساسی مشابه دارند. من که باور نمیکنم، مگر میشود؟