در نگاه اول، “پرطرفدارترین آمریکا”، مانند همتایان بینالمللیاش، اثری عادی مینماید – فهم آن دشوارتر از مناظری نیست که همه ساله با تقویمها و یا کارتهای تبریک عید پیشکش مشتریان شرکتها می شود. با وجودی که تعداد کمی از ما، واقعا تصور روشنی از آثار هنریای دارد که بناست در زمرهی “پست مدرن” قرار بگیرد -واژهای که به اندازهی مفهومش ایهام دارد- به لحاظ ظاهر در این “پر طرفدارترین نقاشی”ها مشکل بتوان جسارت کافی برای چنین انتسابی را یافت. چیزی که چشم ما به تنهایی بتواند راجع به هنر بگوید بیش از این نیست! در حقیقت، اینها کارهایی هستند با زیبایی شناسی پیچیده، که پیوندی ظریف با تاریخ هنر دارد. از این رو به جاست، تحلیل آنها را به بعد موکول کنیم و ابتدا گشتی بزنیم در پیشینه و چشم انداز ذهنی خالقانشان، یعنی ویتالی کمار و الكساندر ملامید.
اعتراف میکنم که در یادگیری چه جور دیدن کار این هنرمندان دشواریهای خودم را داشتهام. تأثر اولیهام از کار آنها بر می گردد به زمانی که هنوز چیزی از ورودشان به نیویورک، به عنوان مهاجر سیاسی از اتحاد شوروی، نمیگذشت. من دعوت شده بودم تا با آنها در مهمانیای که در آپارتمان یکی از هوادارانشان برگزار میشد، آشنا شوم. معدود نقاشیهایی هم به دیوار بود تا ما در حینی که با لیوانهای نوشیدنیمان دور و بر گشت میزدیم، نگاهی هم به کارها انداخته باشیم. این بر میگردد به اواخر سال ۱۹۸۷، پیش از اولین افتتاحیههایشان در گالری «رونالدفلدمن» که با حضور خودشان برپا شده بود؛ در واقع هدف از این نمایشگاه معرفی این هنرمندان به دنیای هنر آمریکایی بود که تقریبا هیچ جور شناختی از آنها و کارشان نداشت. فکر میکنم یادآوری این جریان جالب باشد، به این دلیل که کمار و ملامید از بعضی جهات از دنیای هنر نیویورک به طور مسلم جلوتر بودند، نیویورکی که خود را در اوج هنر پیشرو می پنداشت، در حالی که به واقع این اوج را در جای دیگری -در آلمان و در کمال تعجب در مسکو – باید میجست. نیویورکیها خصوصا از لحاظ داوری هنری می توانند به خود غره باشند و اربابمنشانه هم رفتار کنند اما از نظر من فرهیختگانی که آن شب جمع بودند تا به گمانشان از اشخاصی که به لحاظ سیاسی جسور و از نظر زیباشناختی واپس گرا بودند، استقبال کنند، در حقیقت باید از آن مهمانان تازه رسیده خیلی چیزها می آموختند.
من حتی پیش از آن مهمانی هم کارهایی از کمار و ملامید دیده بودم، و تازه الان میفهمم که در آن زمان هیچ جور آمادگی قبلیای برایشان نداشتم. گالری «رونالدفلدمن» هم (که آن سالها برای من حکم دانشکدهی تحصیلات تکمیلی در هنرهای پیشرو را داشت) خود، از بسیاری جهات جلوتر از زمانش بود. همان جا بود که اولبار به کارهای آراكاوا، مدلین گینز، جوزف بوبز، هنا ویلکه، هلن و نیوتن هریسن برخوردم. و باز خیلیهای دیگری که در چارچوبی که “جریان غالب” هنری تلقی می شد، نمی گنجیدند -هر چند که در سالهای هفتاد واقعیت، و حتی شاید مفهوم “جریان غالب” رو به زوال گذاشته بود. به هر صورت، فلدمن یک بار با غرور و اشتیاق زیاد چندتایی از نقاشیهای کمار و ملامید را که از شوروی قاچاق شده بود، به من نشان داد. از آنها خاطرهی مبهمی در ذهن دارم، اما یادم هست که نسبتا کوچک و روی تکههای مقوا کار شده بودند. آن زمان این به ذهنم خطور کرد که پشت این تحدید اندازهی تصاویر، نیتی پنهان باید باشد، و اینکه چیزی که میدیدم معادلی نقاشانه برای ادبیات سامیزدات است، چنانکه گویی این تصاویر کوچک برای زنده کردن تجربهی هنری پر مخاطره و محرمانه ای، باید دست به دست گردانیده میشدند. این بی تردید به کار، مرتبهای حماسی میداد که به ناهمرأیی با حکومتی تمامیت خواه مرتبطش می کرد -به من یاد آبرنگهای خیلی کوچکی افتادم که امیل نلده پس از آن که نازیها (کسانی که فلسفهی نفرتانگیزشان را نیز باور داشت) از تصویر آفرینی منع اش کرده بودند، میکشید.
پیشنهاد مطالعه: مقالاتی پیرامون «هنر آماری»