محسن آزرم در این نوشته نامهای خیالانگیز به فردی ناشناس نوشته است و به درددل با او میپردازد.
بخشی از متن:
۱. … همهچی شاید از غروبِپنجشنبهای شروع شد که نشسته بودیم توی آن کافهی کوچکِ خیابانِ هشتم و حرف نمیزدیم و آسمان را نگاه میکردیم که داشت تاریک میشد و خیال میکردیم همهچی از پنجشنبه قبلیاش شروع شده است که آسمان صاف بود و ابر نبود و آفتاب بود و ما قدم میزدیم و خیال میکردیم که داریم در مسیر زندگی راه میرویم و خیال نمیکردیم که زندگی اصلاً چیزِ دیگریست و دلمان به همین کافه کوچکی خوش بود که بوی خوشِ قهوهاش از سرِ کوچه میآمد و همینطور میپیچید و در هوا تاب میخورد و همینکه به ما میرسید میدیدیم که هوش از سرِمان رُبوده و دنیا پیشِ چشمهایمان روشنتر بود و خیال میکردیم زندگی یعنی همین روشنی و خیال نمیکردیم که هوا روشنتر از این هم میشود و کوچه خوشبوتر از این هم میشود و ما خوشبختتر از این هم میشویم و در فکرِ همان فنجانِ قهوهای بودیم که نهایتِ خوشبختی بود و خیال میکردیم اینهمه خوشبختی از پنجشنبهای شروع شد که توی آن کافه کوچکِ خیابانِ هشتم نشسته بودیم و یادم نیست اوّل تو نگاه کردی یا نگاهِ من همینطور بیهوا در هوا چرخید و سُر خورد و به چشمهای تو رسید که شاد نبود و غمگین بود و رنگِ خوبی داشت و یادم هست که من آن میزِ گوشه کافه را رها کردم و خیال کردم که این میزِ کنارِ پنجره جای بهتریست برای زندگی و خیال کردم خوشبختی کنارِ پنجره نشسته است و بعد حرف زدیم و قهوه خوردیم و دود کردیم و آسمان را به زمین بافتیم و خیال کردیم این خوشبختی را باید به آدمهای بیرونِ کافه هم نشان بدهیم و این کافه کوچکِ خیابانِ هشتم شد قشنگترین جای جهان و نورانیترین جای شهر و خیال کردیم که آدمها لابُد کورند که اینهمه قشنگی و اینهمه نور را نمیبینند و راهشان را کج نمیکنند و سری به این منبع زیبایی و نور نمیزنند و خیال میکردیم که عشق را نمیشود تمام کرد و حضور مُسلّطش را همیشه میشود حس کرد و سایه پُررنگش روی سر همه آدمهاییست که در روزهای بارانی چتر دست نمیگیرند و خیال میکنند باران خودِ خوشبختیست و خیال نمیکنند که حُکمِ همیشگیِ عشقْ نشدن است و رفتن است و پریدن است و محو شدن است و خیال میکردیم دنیا فالِ این فنجانها را جدّی میگیرد و اینهمه خوشی که در فنجانها موج میزند و چشمها را نوازش میدهد روزی نصیب ما هم میشود و آینده، همین نورِ توی فنجانهاست و همین برقِ چشمهای ماست و خیال میکردیم آسمان همیشه صاف است و همیشه ابر نیست و آفتاب است و ابرهایی را که توی آسمان بودند جدّی نمیگرفتیم و دلمان به آفتابی خوش بود که پُشت ابر بود و به آن آسمانِ صافی که بعد از این ابرها میشد دید و به آن هوای دلچسبی که میشد در آن هِی نفس کشید و چشمها را بست و خیال کرد همهچی روبهراه است …
2. … تو که یادت نیست لابُد امّا یکروز تعطیل بود که هوا گرفته بود و هی باران میآمد و توی آن تاریکی هیچچی ترسناکتر از همین بارانی نبود که میکوبید به شیشهها و هیچچی بهتر از آن قهوهای نبود که روی میز ما بود و هیچچی خوشمزّهتر از آن پای سیبی نبود که داغِ داغ روی میز بود و بوی خوشی داشت که هوش از سر آدم میبرد و طعم معرکهای داشت و تو که یادت نیست لابُد امّا یک حس خوب، یک حالِقشنگ و مُناسبْ در آن کافه بود که خوب به حالِما میخورد و مُناسبِ حالِ ما بود که نشسته بودیم بهتماشای باران ترسناکی که میخورد به شیشهها و تو که یادت نیست لابُد امّا یک قطره بزرگِ باران مانده بود روی شیشه و تکان نمیخورد…