در این نوشته نامهای از مجید اخگر را خواهید خواند که در خطاب به فردی ناشناس از دغدغههای خود میگوید.
بخشی از متن:
سلام رفیق؛
در نامهی آخرت پرسیدهای «آنجا چه میکنی؟»، و اینکه «چرا آنجا ماندهای؟». به نظرم اگر به حرفها و تجربههای با هم بودنمان در اینجا رجوع کنی دلائل احتمالی من را هم میفهمی. ولی حالا که این فاصله امکان آن را به تو داده که به شکل صریحتری سؤالی را که احتمالاً همینجا هم در ذهن داشتی از من بپرسی، من هم از این فاصله استفاده میکنم و بعضی از جوابهایم را به شکل صریحتر به تو میدهم و در واقع خودم هم به شکلی روشنتر به آنها فکر میکنم ــ شاید هم نتیجه این شد که مدتی بعد به تو ملحق شدم!
شاید اولین چیزی که به نظرم برسد، این است که من در اینجا به بعضی چیزها شکل میدهم. سعی میکنم خرد و ریزها و جزئیات و تجاربی را که چندان توجهی برنمیانگیزند به هم پیوند دهم و آنها را از مسکوت ماندن، از گذشتن و بیان نشدن و گنگ و ساکت و صامت ماندن، نجات دهم. به موازات آن، من با این کار به خودم هم شکل میدهم. چون میدانی که این دو تا با هم ربط نزدیکی دارند، و در واقع وجود یکی از آنها بدون دیگری متصور نیست. ما از اجزاء و عناصر نامرتبط بیرونی هیئت کلی و بامعنایی میسازیم و با این کار اجزاء و آنات درونی خودمان را هم به تجربههای منی واحد بدل میکنیم. این درون و بیرون با هم شکل/معنا پیدا میکنند/نمیکنند، و همه چیز در گرو این شکل دادن است («بیلدونگ» فلسفهی آلمان را که یادت هست؟).
اینجا فرصت آن را دارم که تنبلی کنم. میدانی، به نظرم تنبلی و در واقع امکان یا فرصت تنبلی کردن نعمتی است، یا حداقل برای کاری که من میخواهم بکنم چارچوبی که تنبلی و «کُندی» فراهم میکند یک ضرورت است. میگویی دارم صفات و گرایشهای طبیعی خودم، صفاتی که میشود از منظر آسیبشناسانه هم به آنها نگاه کرد، را والایش میکنم؟ که دارم دلیلتراشی یا عقلانینمایی میکنم؟ انکار نمیکنم، یا حداقل به عنوان یک سویهی مسئله انکار نمیکنم. اما میدانی، به نظرم این نوع تفکیک کردن وضعیت سالم و بهنجار از وضعیت مرضی خودش قابل بحث است؛ به نظرم میشود یا شاید مفید است که اصلاً کاستی یا ناتوانی خودمان را تبدیل به نیرویی ایجابی بکنیم؛ بیماری خود را بدل به چارچوبی بکنیم که از درون آن میشود به اوضاع و امور نگاه کرد. وقتی از تنبلی حرف میزنم منظورم امکان بیرون بودن از زندگی یا زندگی کردن در حاشیهی زندگی است؛ یا شاید نوعی رفت و آمد میان درون و بیرون. به نظرم امکان این کار هنوز در اینجا وجود دارد؛ امکان اینکه «کار»مان و فراغتمان را خودمان تعیین کنیم؛ یا اساساً کار را زیاد جدی نگیریم، به عنوان یک استراتژی آن را جدی نگیریم، و یا کارمان را به نوعی فراغت یا نگرندگی درازمدت و بیقیدوشرط تبدیل کنیم: با جدیت کارهای غیرجدی و ظاهراً بیدلیل کردن، و با لاقیدی با مسائل جدی برخورد کردن. اینجا میتوانم از شدت و سرعت چیزها فاصله بگیرم (احتمالاً جایی که تو هستی هم هنوز میشود چنین کرد، ولی شاید با استراتژیهایی متفاوت، یا با هزینهای گزافتر). میدانی، به نظرم این جلوهی شتاب و سرعت کاذب، جلوهی چرخیدن گردونهی چیزها با سرعت تمام و گرم بودن میدان موفقیت و توانایی و کامیابی در حالی که در واقع همهچیز در نهایت رکود و کثافت است احمقانهترین و کاذبترین چیزی است که در اینجا جریان دارد: نوعی بیهوش و حواسی و بیتوجهی عمومی، نوعی دویدن کورکورانه، که نتیجهی آن از دست دادن بهترین چیزهایمان و گرفتن بدترین چیزهای دیگران است. وقتی از تنبلی حرف میزنم در واقع منظورم نوعی کند کردن و ایجاد اختلال در این جریان است (همیشه فکر کردهام آن کسی که در حکایت سعدی دانههای در و گوهر را داخل آب میانداخت و میگفت از صدای آنها لذت میبرد شاید چندان هم بیراه عمل نمیکرد. و اصلاً شاید او بود که قدر زمان را میدانست و نه آن کسی که نکوهشاش میکرد).