جان فال نظریه‌ی امواج john pfahl wave theory 1978

چشم و چشم‌انداز / مجید اخگر

 

 

معرفی مقاله:

یک راه برای نزدیک شدن به بحث در مورد ژانر منظره، بررسی نسبت آن با مفهوم طبیعت است، چرا که آن‌چه در ساده‌ترین سطح از یک «منظره» استنباط می‌شود، چه در خرد متعارف و چه در حوزه‌های تخصصی، تصویری است که موضوع اصلی آن چشم‌اندازی از طبیعت باشد. البته، معمولاً با نشانه‌های مختصر و خوشایندی از کار انسانی ــ ، و یا چشم‌اندازی از خود طبیعت. اما این تعریف ساده و بی‌زمان و مکان در واقع چندان هم بدون «زمان» و «مکان» نیست. به عبارت دیگر، توجه به عالم طبیعی به عنوان موضوع لذت، حظ زیبایی‌شناختی، بیان، و نهایتاً کار هنری، به رغم ابعاد طبیعی و زیستی خود، به هر حال تاریخ و تاریخچه‌ای دارد که تبارشناسی آن ما را به فهم انواع تجارب تاریخی و انسانی انباشت‌شده در مفاهیم طبیعت و منظره نزدیک می‌کند.

.

 

بخشی از مقاله:

چنان‌که در بحث در مورد ژانر طبیعت‌ بیجان اشاره کردیم، در دوره‌ی رنسانس دانش یا معرفت دو شکل کلی داشت که یکی دانش به معنای متعارف‌تر اصطلاح یا همان «فضل» (eruditio) بود، یعنی کسب فضیلت از طریق کشف معنای پنهان متن‌ها و سنت مکتوب به ارث‌رسیده از گذشته و تأویل و تفسیر آنها؛ و دیگری معرفتی بود که از طریق تأمل در طبیعت به عنوان جلوه‌ی نظم کیهان‌شناختی پنهان در عالم حاصل می‌شد (divinatio). آن‌چه در این میان واجد اهمیت است درکی «عینی» است که در پس این انگاره از طبیعت وجود دارد. منظور از این اصطلاح آن نیست که متفکران، عالمان و متألهان دوره‌ی رنسانس همان درک عینی‌نگر و بی‌طرف علم مدرن در مورد طبیعت و جلوه‌های مختلف آن را داشتند، بلکه اشاره‌ی ما به آن است که نظم موجود در طبیعت در این دوره به یک تعبیر نظمی «ناانسانی»، یعنی فارغ از ذهن انسان و مسائل آن، تلقی می‌شد که به شکلی عینی در سطوح و مراتب مختلف عالم وجود داشت ــ به رغم این واقعیت که همین چارچوب کلی، انسان را به شکلی تازه به عنوان عامل یا محمل اصلی شناخت طبیعت باز‌می‌شناخت و به این ترتیب زمینه‌ی تحولات بعدی را فراهم می‌ساخت. این وجه تمایز را زمانی بهتر درک می‌کنیم که آن را در کنار درکی از طبیعت قرار دهیم که در طول سه سده‌ی بعدی شکل گرفت و به تدریج طبیعت را از نظمی عینی و کیهان‌شناختی به جوهری ساری و جاری در عالم بیرون و درون (انسان) تبدیل کرد که اساساً در نسبت با واکنش‌های نفسانی و تأثیر و تأثر آن با سوژه‌ی انسانی تعریف می‌شد. البته باید در نظر داشت که این نوع ذهنی‌شدنِ طبیعت کم‌وبیش به موازات فرایند عینی‌شدنی رخ می‌نمود که در حوزه‌ی فلسفه‌ی عقل‌گرا و تجربه‌گرا و علوم تجربی وابسته به آنها در حال وقوع بود، و در واقع این دو فرایند را باید به عنوان کفه‌های تعادلی واحد یا نوعی داد و ستد جبرانی درک کرد.

 

 

چارلز تیلور در کتاب سرچشمه‌های نفس: ساخته شدن هویت مدرن که در مباحث قبلی نیز به آن اشاره کرده‌ایم، این نوع چرخش به درون و اهمیت یافتن عواطف، بیان‌ و بیان‌گری، و واکنش‌های انسانی را مورد بحث قرار می‌دهد، و مشخصاً در بخشی از فصل ۱۷ کتاب خویش (که ترجمه‌ی آن را در همین شماره می‌خوانید) به درک تازه‌ای که به تدریج از مفهوم «طبیعت» و جلوه‌های مختلف آن شکل می‌گیرد اشاره می‌کند. او به عنوان یک نمونه به شکسپیر اشاره می‌کند که در متون او نیز با تناظری میان کیفیات طبیعت و حالات و عواطف انسانی روبرو می‌شویم، اما مسئله آن است که در این‌جا این تناظر یا تطابق بر بستر کلی اندیشه‌ی رنسانس و مفهوم «تشابه» که فوکو در رابطه با اپیستمه‌ی رنسانس به آن اشاره می‌کند صورت می‌گیرد، که در چارچوب آن «نظام سلسله‌مراتبی واحدی خود را در قلمروهای مختلف [حیات] متجلی می‌کند، در قلمرو انسان، پرندگان، و حیوانات؛ به این ترتیب این حوزه‌ها با یکدیگر سازگاری دارند: بی‌نظمی در یکی از آنها در سطوح دیگر بازتاب می‌یابد.»

سبد خرید ۰ محصول