
مارسل دوشان، یوزف بویس، جوسف کاسوت و … آغازگران جریان یا به قولی انقلابی در تعریف هنر غرب بودند که امروزه در تمام شاخههای هنرهای معاصر آنان تأثیری واضح گذاشته است. اول بار صدای انقلاب آنان دردههی پنجاه به گوش ایرانیان رسید. اما در دو دههی اخیر رونق و گسترش هنر کانسپچوال یا مفهومی در میان هنرمندان ایرانی این سؤال جدی را پیش میکشد که آیا این شیوهی هنری مانند سایر سبکهایی که در این ۷۰ ساله وارد ایران شدهاند پیرو ایدهی تجدد و اصلِ تلاش برای همزمانی با دیگریست یا خیر؟ اگر هنرمندان ما بنا به استدلالی درون ماندگار -در درون دنیای هنر ایران و آگاهی جمعی ما- به این نیاز رسیدهاند که دیگر بوم نقاشی گنجایش بیان آگاهی و تجربهی آنان را ندارد یا به ارجحیت مفهوم به فرم واقف شدهاند یا اگر میان موافقان و مخالفان این شیوهی هنری گفتگویی مستدل نه بر اساس منطق تجدد -که هر چه جدیدتر است برتر است- شکل گیرد، میتوانیم امیدوار باشیم که در آینده این شیوهی جدید هنری امکان بقا یا اصلاح و ترمیم و نقد خود را خواهد داشت. در غیر این صورت این شیوهی هنری هم به سرنوشت تمام سبکهایی که در این سالها مد شدند و از مد افتادند دچار خواهد شد. و سبک و شیوهای نوتر و متجددتر جای آن را خواهد گرفت. دو مقالهی پیش رو تلاشیست برای یافتن این موضع انتقادی مستدل -در حد توان نویسندگان- و میتواند آغاز گفتگویی باشد میان موافقان و مخالفان این شیوهی هنری.