طرح جلد شماره‌ی مهاجرت از نشریه‌ی حرفه‌هنرمند

هرم‌های توجیه نشده / گفت‌وگو با باوند بهپور

 

موضوع این بخش از شماره‌ی ۳۵ حرفه: هنرمند رفتن یا ماندن است. در این گفت‌و‌گو از باوند بهپور نظرش و نگاهش به این موضوع را پرسیدیم.

 

بخشی از گفت‌و‌گو:

این سؤال خیلی جذاب است؛ عالی است به عنوان موضوع. برای من بیشتر از این جهت جالب است که فقط یک سؤال پراگماتیک نیست که مثلاً کجا بیشتر به تو خوش می‌گذرد و بعد هم تصمیم‌‌ات را بگیری، آستین‌هایت را بالا بزنی و درگیر پروسه‌ی رفتن بشوی. خودِ همین حالت بینابینی میانِ ماندن و رفتن، بدل به یک شیوه‌ی زندگی شده، یا حتا می‌شود گفت جنبه‌ی آنتالوژیک پیدا کرده. متعلق است به یک گروهی که دیگر هیچ‌جا نمی‌توانند زندگی کنند. مرا همیشه یاد این تلخ‌ترین جمله‌ی آدورنو درباره‌ی خودش می‌اندازد: «زندگی اشتباه را نمی‌شود درست زندگی کرد.» ما نسلی داریم که زندگی‌اش خراب شده و می‌خواهد تعمیرش کند، می‌خواهد رستگارش کند و جای مناسب این کار را هم پیدا نمی‌کند. چنین جایی اصلاً وجود ندارد.

این گروهی که می‌گوییم در همه قشری هستند: استاد، دانشجو، سلمانی، سرمایه‌دار. حتا کارمندان رده بالای دولتی که خودشان امکان رفتن ندارند ولی دوست دارند بچه‌هایشان را بفرستند.

چه طور؟

همین امکان رفتن، باعث شده خیلی‌ها در ایران جور دیگری زندگی کنند و زندگی‌شان در همین‌جا عوض شود. و یادمان نرود که این قضیه در ایران سابقه‌ی تاریخی ندارد. در دوره‌ی قاجاریه عده‌ای می‌رفتند، تحصیل می‌کردند، برمی‌گشتند. «رفتن» گزینه‌ نبود. گزینه‌ی زندگی ایرانی نبود. موضوع این نبود که چه طور می‌شود کل ملت ایران با هم بروند پاریس زندگی کنند. موضوع این بود که حالا که پاریس را تجربه کرده‌ایم برای ایران چه کار می‌شود کرد؟ در دوره‌ی رضا‌شاه و اوایل محمد‌رضاشاه فاصله زندگی این‌جا و آن‌جا آن‌قدر زیاد بود که طبقه‌ی ‌متوسط اساساً امکان جاکن شدن و هجرت نداشت. آرزویش را هم نداشت. بیشتر متعلق به اشراف بود. مجلس به زور احمدشاه را می‌کشید می‌آورد ایران. به همین خاطر هم قاجاری‌ها بیشتر از مردم دغدغه‌ی مدرن کردن کشور را داشتند. در اواخر دوران محمدرضا‌شاه برعکس، وضعیت مالی مردم طوری شده بود که یک راننده‌ی تاکسی هم می‌توانست اروپا را تجربه کند. غالب راننده‌های تاکسی امروزی که بالای چهل سال دارند وقتی ازشان سؤال می‌کنی یک دوری در اروپا زده‌اند. با این حال، بیشتر این‌ها می‌رفتند، خوششان هم نمی‌آمد‌ و برمی‌گشتند. معضل ماندن و رفتن اساساً متعلق به دوران بعد از انقلاب است، آن‌هم نه اوایل انقلاب (که شرایط زندگی این‌همه دشوار بود و با این حال، خیلی از پدرانمان بر ماندن اصرار داشتند) بلکه این اواخر.

ولی اوایل انقلاب هم خیلی ها از ایران خارج شدند.

بله، ولی قضیه‌شان چیز دیگری بود. عده‌ای را از مملکت بیرون کردند. مجبور بودند. تعداد زیادی از این‌ها خارج از کشور، برای خودشان ایران کوچکی ساخته‌اند و اساساً این رفتن عوض‌شان نکرده. ساعت‌شان متوقف شده. گروهی هم برای کار رفتند به ژاپن و مالزی و اقصا نقاط. آن‌ها هم یک سری خاطرات توریستی برایشان مانده که مثلاً خیابان‌های توکیو تمیزتر از تهران است. جذب آن جوامع نشدند و به فکر ژاپن کردن ایران هم نیستند. حتا آن‌هایی هم که به خاطر جنگ کشور را ترک کردند و خود را با شرایط کشور جدید تطبیق دادند موضوع بحث ما نیست چون اساساً دنبال جایی بودند برای زندگی. دو جور زندگی را با هم مقایسه نمی‌کردند؛ یک جورش برایشان ناممکن شده بود، حالا اگر سوئد پناهندگی می‌داد می‌رفتند سوئد. دندان‌اش را نمی‌شمردند. این‌که بعداً شمردند یا نه حرف دیگری است.

این درگیری گروه مشخصی از ایرانی‌هاست. گروهی که در اینجا زندگی خیلی بدی ندارد و دنبال این هم نیست که کاملاً از این‌جا ببرد. این‌ها غالباً به دنبال این هستند که ادامه‌ی نمودار زندگی‌‌ای را که در این‌جا دارند با شرایط بهتری در آن‌طرف پی‌ بگیرند. تفاوت‌اش برای زندگی شخصی آدم مثل تفاوت بازداشتگاه موقت و زندان است. آدمی که در بازداشت موقت است مدام شرایط را سبک‌سنگین می‌کند که به بازپرس یا قاضی چه بگویم که بهتر باشد. اما آدمی که دوره‌ی محکومیت‌اش را می‌گذراند چیزی برای ارزیابی ندارد، زندگی‌اش را می‌کند. انتظار محاکمه، ساعت‌هایی را که بر تو می‌گذرد و طرز زندگی‌ات را تغییر می‌دهد: مخصوصاً نمی‌توانی کلیت زندگی‌ات را در لحظه داوری کنی و تصور درستی از آن داشته باشی.

سبد خرید ۰ محصول