در این نوشته، محمودرضا بهمنپور به عنوان یک ناشر، به بازجویی که سالها پیش گفتوگویی داشتهاند، نامهای نوشته است. در خلال این نامه او به یادآوری آن روزها پرداخته و اینکه چگونه کتابهایی که نشر او چاپ کرده، سر از خانهی همان بازجو در آورده است.
بخشی از متن:
پرسیدی: «شغلت چیست؟» گفتم: «ناشر.» گفتی: «چه چیزهایی چاپ میکنی؟» گفتم: «کتابهای هنری.» گفتی: «حالا هرچی لازم است بگو.» گفتم: «حرفی برای گفتن ندارم؛ من اشتباهی اینجا هستم!» گفتی: «همه همین را میگویند.» گفتم: «حرفی برای گفتن ندارم، اما میتوانم دربارهی هنر صحبت کنم. یا دربارهی هنر برای بچهها.» گوش نکردی، سرم را کوبیدی روی میز و گفتی: «خودت را به آن راه نزن! صادق باش و بنویس تا زودتر بروی بخوابی.» گفتم: «کاملاً صادقانه میگویم.» گفتم: «میتوانم یک سؤال بپرسم؟» گفتی: «اینجا ما فقط سؤال میکنیم نه تو، اما بپرس.» گفتم: «چند سالتان است؟» گفتی: «به تو ربطی ندارد.» من توی شیشهی میز تصویر چهرهات را دیدم. صورتی تکیده، اما معصومانه که جوانی در آن موج میزد. حدس میزدم حدود سی سال داشته باشی. با ریشهایی تُنک که معلوم بود تا به حال آنها را از ته نزدهای، درست مثل خود من که بعد از سی و چند سالی که از انقلاب میگذشت همیشه از این کار رویگردان بودم. میخواستم به تو نزدیکتر شوم و بگویم که من و تو در دو سوی مختلف زندگی نیستیم، اما تو نگذاشتی و مدام از من میخواستی دربارهی چیزی حرف بزنم که نمیدانستم، نمیخواستم و نمیتوانستم. من آرام نشسته بودم و تو عصبی بودی. از آرام بودنم اعصابت به هم ریخته بود. سرم فریاد زدی که آدمهای گناهکار سعی میکنند خودشان را آرام نشان دهند. نمیدانم چرا آن شب آرام بودم؛ خیلی آرام! یک نفر آمد و صدایت کرد.گفت از خانه با تو کار دارند. تو رفتی و با تلفن حرف زدی. من صدایت را میشنیدم که با لحن کودکانهای با آن سوی خط حرف میزدی. میگفتی: «بخواب عزیزم تا فردا با هم برویم پارک.» وقتی آمدی پرسیدم: «فرزند دارید؟» گفتی: «به تو ربطی ندارد.» فکر کردم کسی که فرزند داشته باشد و تا آنموقع شب خارج از منزل مشغول به کار باشد؛ حتماً زندگی سختی را میگذراند.
آن شبها و روزها سپری شد. من باز توانستم در خیابان آسوده و آزادانه قدم بزنم. در یکی از همین روزها، موقع قدم زدن در خیابان، سر به زیر و آسوده میرفتم که چشمم به کفشهای آشنایی افتاد. همان کفشهایی که تو آن شب پوشیده بودی. با نشانهای آشکار که پارگی آن بود. وقتی داد میزدی حق ندارم سرم را بلند کنم، ناچار سرم پایین بود و تنها چیزی که خوب میدیدم کفشهای تو بود. کفشهای چرمی و مندرسی که حالا با بیدقتی تعمیر شده بود. باور نمیکردم با دیدن کفشهایت تو را پیدا کرده باشم. وقتی به صورتت نگاه کردم همان صورتی را دیدم که در شیشهی میز دیده بودم. هیجانزده شدم. میترسیدم و نمیدانستم میخواهم چهکار کنم، اما به دنبالت آمدم. خیابان به خیابان تا جایی که ایستادی و با کلید قفل درِ خانه را باز کردی. خانهای قدیمی و کوچک. دنیا با همهی وسعتی که دارد، سرزمین کوچکی بیش نیست. میتوان هر چیزی را در آن یافت. حالا که میدانم کجا هستی میخواهم حرفهایی بزنم که آن شب اجازه ندادی بگویم.
کتابهایی که بدون نام و آدرس فرستنده به خانهتان میرسید را یادت هست؟ کتابهایی برای کودکان که در چند نوبت به آدرس تو ارسال شد. آنها کتابهایی بودند که ما منتشر کرده بودیم. با این کار، من به داخل خانهی تو آمدم بیآنکه دیده شوم. همان فردای روزی که تو را دیدم، کتابهایمان را با پیک برایت فرستادم. از من نپرس چرا این کار را کردم. شاید میخواستم به تو چیزی را ثابت کنم. واقعاً نمیدانم چه نیرویی باعث شد این کار را بکنم، اما میخواستم یکبار دیگر در ذهن تو یا شاید هم در ذهن کودک تو دیده شوم و خوشحال بودم که کودک تو به قلمروی ما وارد شده است. …