کارت پستال خیابان کریم‌خان زند ۱۳۵۰

نامه به پلی که ساخته شد/ مهران مهاجر

در نوشته‌ی کوتاه حاضر، همان‌طور که از اسمش پیداست، مهران مهاجر یاداشتی کوتاه برای پل کریم‌خان نوشته است.

متن:

وقتی این كارت پستال را دیدم، دیدم  تو در آن نیستی. وقتی این كارت‌پستال را دیدم، دیدم پشت‌اش نانوشته است. پشت‌اش خالی است. فكر كردم بد نیست پشت او هم مانند پشت تو به كلمات آلوده شود ــ آخر كلمه‌ها با خود دروغ می‌آورند؛ آن‌قدر دروغ گفته‌ایم كه دیگر نمی‌دانم باید بگویم دروغ آلودگی است یا نه. اما پشت تو كه آلودة كلمات نیست؛ بار سكوت را خموشانه با خود در این غوغا و قیل و قال حمل می‌كند، تا شاید روزی دوباره آن را بشنویم. در همین آغاز میان ضمیرها گم شده‌ام ــ میان ات و اش.  آخر می‌خواستم از پشت تو بنویسم اما از پشت او نوشتم. و گمان می‌كنم میان این دو نسبتی  هست. میان كاغذ و آهن و پوست. اما چرا سه تا شد؟

یادم افتاد بارها از روی تنت گذشتم و نفهمیدم و تنت را حس نكردم.اصلاً نفهمیدم كه تو هستی. تن آهنی‌ات كه خستة بار خودروندگانِ همة این سال‌ها بود. و پوست زبر و زمخت‌ات كه زخمی ردِ دایره‌‌ها بود. تن سی‌وچند ساله‌ات كه این همه بار را از خود رد كرده و هیچ نگفته. و هیاهوی اطرافت كه در این سی‌وچند سال مدام افزون شدند.

دوباره عكس را نگاه كردم، دیدم اگر تو بودی آبی آسمان را دوپاره می‌كردی. هرچند اكنون كه هستی آبی آسمان خاكستری شده.

این عكس خیابان را از غرب به شرق نشان می‌دهد. من وقتی عكس را دیدم و یاد تو افتادم یاد وقتی افتادم كه همه از شرق به غرب می‌رفتیم. یادت می‌آید با هم رفتیم؟ چه شد بی‌هم شدیم؟ وقتی یاد تو افتادم یاد گفتاری از هایدگر هم افتادم : «ساختن، باشیدن، اندیشیدن». او آن‌جا از تو سخن گفته بود و این‌كه تو آسمان و زمین و خدایان و انسان را گرد هم می‌آوری. گفتارش پیچیده بود و ذهن من ساده.

دوباره به تو فكر كردم و به هزار و یكی‌چند‌ صد  روز پیش. آن روز چه پُر بود. نمی‌دانم پریروزش پرتر بود یا خودِ روزش. نمی‌دانستم سكوت چه توانی دارد و چه توانی می‌دهد به آدم‌ها. چرا زود خالی شدیم؟ یادم می‌آید وقتی بر تنت بودم یا در تنت، هیچ حس نمی‌كردم بالا هستم. بالادست و پایین‌دست همه یكی شده بود. و تنها فهمیدم چگونه آدم‌ها ــ این خودآگاه‌روندگان ــ   خاموش در خود و در تو تنیدند. و تمام نشدند. و تمام نشدیم.

سبد خرید ۰ محصول