نامه اول
سلام
کاش دوباره ندیده بودمت از آن شبی که دیدمت یازده شب گذشته و یازده شبانه روز است دارم به خودم میپیچم. کاش آن شب نیامده بودم شهر کتاب اصلاً قرار هم نبود بیام. داشتیم با ماشین دوستم از جلوی شهر کتاب رد میشدیم که دیدم یک جای پارک شست… به دوستم گفتم: «یه دقیقه وایسا یه نگاهی به کتابها بندازیم. چرا آن روز آن جا یک جای پارک بود؟ چرا خواستم کتابها را نگاه کنم؟ چرا آن روز تو هم تصمیم گرفته بودی کتاب بخری؟… و چرا دوستم ایستاد؟
وقتی دیدمت در یک لحظه چه همه اتفاق افتاد. هم گرمم شده بود. هم سردم شده بود. هم قلبم آن قدر تند میزد که داشت از توی سینهام در میآمد. هم قلبم داشت میایستاد. هم دستهایم میلرزید، هم نفسم بالا نمیآمد. هم عرق کرده بودم. هم یخ کرده بودم. هم کنجکاو بودم. هم خوشحال شده بودم. هم نمیدانستم باید چکار کنم. هم میخواستم همه چیز طبیعی جلوه کند. هم نمیخواستم به تو نگاه کنم، هم غیر از تو نمیخواستم و نمیتوانستم به هیچ چیز دیگر نگاه کنم….
راستی آن آقایی که بغلت بود کی بود؟ دلم میخواست نگاهش کنم و ببینم چه شکلی است و چی پوشیده و برخوردش با تو چطور است و برخورد تو با او چطور است ولی نگاهش نکردم. غیر از تو به هیچ کس دیگر نمیتوانستم نگاه کنم…
تو چرا تغییر نکردهای؟ چرا هنوز همان شکلی که بودی ماندهای؟ چرا پیر نمیشوی؟
چرا چاق یا لاغر نمیشوی؟ چرا غریبه نمیشوی؟
چرا من را ول کردی و رفتی؟
نه ایمیلت را دارم و نه شماره موبایلت را پس این نامه را به همان آدرس قدیم پست میکنم… کاش یک خط جواب بدهی نخواستی هم جواب نده… کاش بعد از این همه سال ندیده بودمت…
نامه دوم
سلام
نامهام را جواب ندادی.. بیخودی نوشته بودم اگر میخواهی جواب نده. دلم میخواهد جواب بدهی حتی یک خط… آدرست تغییر کرده؟… آیا رفتهای؟… راستی آن شب توی شهر کتاب تو هم من را دیدی؟ … به نظرم دیدی… چون نگاهم کردی یک بار همان اول کار با تعجب و یک بار هم یک نگاه کوچک موقع رفتن از همان نگاههای کوچکت که تا ته وجودم نفوذ میکرد… نگاههای نافذی که یک لحظه را برای یک عمر جاودانی میکرد… مطمئنم تو هم من را دیدی چون رنگت پرید… یادت هست چقدر صورت رنگ پریدهات را دوست داشتم؟… اگر این نامهها به دستت میرسد لطفا یک جواب کوتاه بده…. چرا ولم کردی و رفتی؟
نامه سوم
سلام
چه خوب شد که به نامهها جواب ندادی… بعد از دیدنت چند روزی مثل احمقها گیج و ویج شده بودم ولی زود خوب شدم… من هنوز هم همانجوری زندگی میکنم.. دائم با دوستانم هستم…. بیخیال… علاف… هنوز هم ساعتها میتوانم یه گوشه بنشینم و چرت و پرت بگویم از همان چرت و پرتهایی که اوائل جذاب است و بعد خستهکننده میشود… هنوز هم تنبلم… هنوز هم ماشینم کثیف است و ظرفها را توی خانهام نمیشورم… هنوز هم زیاد میخندم و زیاد گریه میکنم.خب پس اگر بودی باز هم ولم میکردی…. چه چیزی در این دنیا وجود دارد که تکراری نشود… حقت بود… خوب کاری کردی… بهترین کار را کردی… راستش من هم دیگر به تو فکر نمیکنم… دوستم مطمئن است که تو هرگز جواب نامههای من را نخواهی داد… بهتر … این آخرین نامهای بود که برایت نوشتم… خداحافظ…….
جواب نامه
سلام
نامههایت دیوانهام کرد… خواهش میکنم دیگر برایم نامه ننویس… چون من هنوز دوستت دارم و این که ادای این را در بیاورم که فراموشت کردهام آسان نیست…. دوستت دارم و اگر دوستم داری دیگر برایم نامه ننویس….
نامه چهارم
جواب نامهای را که برایم فرستاده بودی برای دوستم خواندم… گریهام گرفته بود. گریهام گرفته بود که مثل احمقها خودم مینشینم و از طرف تو برای خودم نامه مینویسم و آن را برای دیگران هم میخوانم….. واقعا نمیخواهی حتی یک کلمه جواب بدهی؟….
برای مطالعهی مطالبی مشابه میتوانید به ویژهنامه کارتپستال و نامهنگاری از فصلنامه حرفه: هنرمند مراجعه کنید.