افسانه کامران در این نوشته، نامهای به پدرِ مادر خود نوشته که او را آقاجان صدا میکند. او که مردی کمحرف است و شاید بهندرت با کسی گفتوگو داشته اما از تأثیرگذارترین اعضای خانواده برای افسانه کامران به شمار میآید. او در این نامه که البته آقاجان هرگز نخواهد خواند، از خاطراتش و البته تأثیراتی که از او گرفته، مینویسد.
بخشی از متن:
سلام آقاجان
امیدوارم که حالتان خوب باشد، هر چند که میدانم این روزها زیاد خوب نیست و بیشتر از همیشه کم حرف شدهاید، هرچند شما آن موقع که سر حال و قبراق بودید نیز آدم پرحرف و به عبارتی پرچانه نبودید، به گمانم شما به هیچ کس نزدیک نبودید، حتی با مادرم یا هشت دختر دیگرتان! برای همین، نامه، حتی همین نامهای که شما نمیخوانید نیز میتواند برای من فرصتی باشد تا بتوانم با مرد کمحرف و بسیار خودداری حرف بزنم که ۵۰ سال با او فاصله دارم و بیشتر از مردان بسیاری در اطرافم ستایش قلبی مرا بر انگیخته است.
بله آقاجان شما را میگویم، شما که در کودکی افسار خیالم را به دست گرفتهاید، در همان خانهی بزرگ و سفید شبیه به کشتیای که عرشهی بزرگی داشت، کشتیای که در میان دریایی از درختان هلو لنگر انداخته بود، بهار که میشد همهی زندگی در بنفشههای کوچکی بود که در پرچین نازک باغ بزرگ شما پناه میگرفت و دستهای ما بود که آنها را از همآغوشی شبنم و علف جدا میکرد و در لیوانی روی پیش بخاری مینشاند. آن موقعها تعداد نوههای شما هنوز قابل شمارش بود و عیدها شما به ما عیدی میدادید و هر سال عید شیرینیهای زبان تازه و درازی میخریدید که ما دزدانه از سالن پذیرایی کش میرفتیم.
بهار که میشد شکوفههای یخ زده هلو تازه زبان باز میکردند و پرستوها با شتاب به شیشه ایوان میخوردند و گرومپ صدا میکردند و درب فیروزهای باز میشد و دستان شما به مهر پرستو را به بیرون میراند. بهار که میشد خودم را به عرشهی کشتی سفید خانهی تو میرساندم تا بتوانم همه شکوه صورتی رنگ باغ را یک سره، کلی و در قاب ببینم. با همه کودکیام انگار صدایی نامرئی میگفت همه اینها را به خاطر بسپار و در قاب گیر!
تابستان با شما و در خانهی شما بودن اما حکایت دیگری داشت، دیگر به سراغ کشتی سفید نمیرفتم. بعد از امتحانات منتظر هاتفی از شما مینشستم تا نوبت من را برای ییلاق اعلام کند، این بار به باغی دیگر میرفتم، این باغ درست رو به روی سینه دماوند روییده بود، یادتان هست، باغی با گیلاسهای سرخ و صورتی. شما خودتان تکتک آن درختان را کاشته بودید و دور تا دور حیاط را مثل دیواری آفتابگردان کاشته بودید و این خانه سه ماه تابستان از میهمان پر و خالی میشد اما در این همه هیاهو، این بار بیشتر از باغ، هلالی رنگین پنجرهها که طرح خودتان بود و خلوت کسالت آور بعد از ظهر ساکت و پناه سایه درختان زرد آلو و بازی باد با علف بود که گیسوی خیال مرا میکشید و تکان میداد، اینجا هم گویی کسی در گوشم به نجوا میگفت: قاب بگیر این صحنه را برای همیشه!
پاییز اما دوباره به کشتی بزرگ و باغ هلو بر میگشتیم، طراوت باغ از دست رفته و خزان آمده بود، به جز درخت اناری هیچ باری بر درخت نمانده بود، اما این بار در زیر زمین خانه سفید بر روی جعبههای پرتقال مینشستیم با خالهها و دخترخالهها و… و با ورقهای کاغذی صورتی و زرد رنگ، پرتقالها را در جعبه میچیدیم. آقاجان شما باغدار و در واقع باغبان بودید. تا همین امسال هم پاییز و زمستان پرتقال شمال و سیب دماوند خرید و فروش میکردید، ما باید همهی آن انبار بزرگ را برای میوه عید پر میکردیم، این حداقل کاری بود که میکردیم. عطر سیب و پرتقال تا روزها در درزهای لباس و تنمان فرو میرفت و کاغذهای نازک مچالهشده که بوی عجیبی داشت، بوی خوب میوه را بیرمق میکرد و میکشت.