در نوشتهی حاضر الهه ایمانی نامهای به دوست خود، طراوت منصوریان، که حالا مدتهاست مهاجرت کرده، نوشته است. او در این نامه ابتدا خاطراتشان را مرور میکند و سپس از احساسش به رفتن و اتفاقات پیشآمده میگوید.
بخشی از مقاله:
چند وقت است رفتهای طراوت؟ چهقدر باید زمان را به عقب برگردانم تا تصویرت از تاریکیهای ذهنم بیرون بیاید و شفاف و روشن پیش چشمهایم جان بگیری؟ روزها را مرور میکنم تا میرسم به شهریور ماه نود، به آن صبح جمعه دلگیری که چمدان به دست رفتی آن سوی شیشههای ماتِ فرودگاه امام، میخواستی بروی تا جهانِ دیگری را ببینی و تجربه کنی، سهم تو رفتن شد و سهم من ماندن. تو رفتی و دریاها میانمان جان گرفت و خطوط زمینی و هوایی، مرزی حائل شدند بینمان. شاید باورت نشود اما دقت که میکنم میبینم پانصد روز است که رفتهای، پانصد عدد بزرگیست و عدد بزرگتری میشود وقتی که به فاصله گره میخورد. در تمام این مدت لحظههای بسیاری بوده که یادت خزیده میان روزهایم، هر وقت کسی از عزیزی گفته که عازم رفتن است تو آمدهای در ذهنم. میدانی طراوت، در دنیای من تفاوت است میان مسافر و مهاجر؛ مسافران توریستاند، گردشگرند، میروند گوشه و کنار دنیا را ببینند، موزهها، برجها، خیابانهای معروف، مجسمههای تاریخی را. میروند و میدانند که بازمیگردند، اما مهاجران، آه از دل مهاجران. میروند که رفته باشند، دل میکَنند، دنیایی را پُشت سر میگذرانند، از مرزها میگذرند تا برسند به دنیایی دیگر، به جهانی تازه آمیخته شوند، مهاجران میروند که رفته باشند، رفتنشان معنی بازگشت نمیدهد. مهاجران آن همیشه در سفرانند. رؤیاها و اُمیدهایشان را از خاکی به خاکی دیگر میبرند: سرگشته و دلتنگ. خاک زمین غربتشان است. بیوطناند.
من فکر میکنم تو هم مهاجری، رؤیاهایت را چپاندی در چمدان قرمزت و از شیشههای مات،گِیتهای بلیط و مرزها گذشتی، رفتی تا دیگری را تجربه کنی. آسمانِ دیگری، جهانِ دیگری و مردم دیگری، اما من آن همیشه ماندهام. تو سیالی مثل هوا و من ساکنم مثل خاک. خیلی روزها در میان این پانصد و اندی روزی که رفتهای به تو فکر کردهام، وقتهای بسیاری از خیابانهایی گذشتهام که با تو از آنها عبور کردهام، درکافههایی نشستهام که با تو کشفشان کردهام و در کتابفروشیهایی چرخ زدهام که با تو یافتمشان. از تهرانِ بدون خودت اگر بپرسی باید بگویم راسته کریم خان محبوبمان هنوز هم مثل سابق است، هر وقت تنهایی آن مسیر همیشگیمان را قدم میزنم در تمام کتابفروشیهای دلفریبش تصویر خودمان را میبینم که میان قفسهها پرسه میزنیم، کتابی را بیرون میکشیم، صفحهای را باز میکنیم و برای هم میخوانیم و بعدش تمام طول مسیر بازگشت را با هم دربارهاش حرف میزنیم. آن دنج سمت چپ کافه نشرثالث، آن دو صندلی کنار نردهها، هنوز هم منتظر ماست که برگردی، آنجا بنشینیم و چای بهار نارنج سفارش بدهیم. تهران همان تهران سابق است، با همان ازدحام دوستداشتنیاش، با همان هوای سنگینش، هر گوشه این شهر را که نگاه میکنم تکهای از ما را در دل خودش جای داده است، از هفتتیر تا انقلاب، از ولیعصر تا ونک. حتی تمام خیابانهای یوسفآباد.
بارها که عکسهایت را دیدهام از خودم پرسیدهام آنجا که تو هستی چگونه است؟چشمهایم را بستهام و سعی کردهام سنگفرشها، کافهها، خیابانها و خانههایش را پیش چشم بیارم، لحظههای بسیاری تو را وقتی که با عجله در خیابانی از میلان میدوی تا به اتوبوس برسی، وقتی چای میخوری، از بازارهایش خرید میکنی و کنار پنجره اتاقت کتاب میخوانی تصور کردهام. هنوز هم آن شالگردن سبز بلندت را میاندازی؟ آن پالتوی قرمزت را میپوشی؟ هنوز هم وقتی ساعت پنج عصر میشود مرثیه ایگناسیو لورکا در ذهنت جان میگیرد؟ میدانم حالا که این جملهها را میخوانی در ذهنت تصویرهایی مشابه آنچه که نوشتم درباره من شکل میگیرد، از خودت میپرسی هنوز هم شبهای امتحان بیدار میمانم؟ هنوز هم نوشتن، رؤیایم است؟ هنوز هم موقع پیدا کردن آدرس گیج میشوم؟ جواب همه این سؤالها مثبت است.