معرفی مقاله:
مهاجرت مثل واژهی رفتن برایمان حرکتی یک سویه را القا میکند. اما بودند کسانی که ییلاق و قشلاق فرهنگی میکردند و غربزده هم به حساب نمیآمدند؛ همچون دهخدا. رفتن و بازگشتن و حضور از دور سوای مهاجرت شمرده میشود. باوند بهپور در مقالهی «مسافران فرهنگی» به جریان رفتن و بازگشتن هنرمندانی پرداخته که در برههای از زمان مهاجر بودند اما بازگشتند. اما هنرمند ایرانی تا چه اندازه میتواند جزء جریان جهانی شود؟ تا کجا میتواند جزء هر دو سنگر باشد؟ رفتن و ماندن ترکیبی است خاص وضعیت ایرانیمان، آن هم از نوع معاصرش، و به نظر برای فهمیدنش باید به نقاط افتراق و گسیختگی نگاه کرد. باوند بهپور در این مقاله به دوتایی ما و غرب پرداخته و از خلال تفسیر آن، موقعیت هنرمندانی چون بهمن محصص و صادق چوبک را که سالها در غرب زندگی کرده بودند و در اواخر عمر اما بازگشتند بررسی میکند.
.
بخشی از مقاله:
“رفتن و ماندن” ترکیبی است خاص وضعیت ایرانیمان، آنهم از نوع معاصرش، و به نظرم برای فهمیدناش باید به نقاط افتراق و گسیختگی نگاه کرد، به مرزها و دیوارها. خاص ماست چون در کمتر جایی مرزها اینچنین پررنگ و دیوارها اینچنین بلندند. تعریف هندسی شکلِ بسته این است که هر نقطه در دروناش را به بیرون وصل کنی در یک جا مرز را قطع میکند. مرزهای فرهنگی بسته در درازمدت زبانهای متفاوتی برای اندیشیدن به وضعیت فرهنگی در بیرون و درون خود میسازند. وقتی استقلالِ زبانی پا گرفت سوی دیگر مرز جز در قیاس با “اینجا” فهمیده نمیشود. جور دیگری نمیشود در موردش حرف زد. «اینجا» و «آنجا»، «ما» و «آنها» میشود واژههای حرف زدن در مورد جهان. کسانی که در چنین وضعیتی ییلاق و قشلاق فرهنگی میکنند خیلی خوب میدانند که چطور توضیح دادن هر طرفِ ماجرا برای طرف دیگر به همان اندازه دشوار است و نهایتاً کار را به زبانشناسی ماجرا میکشاند. نهایتاً باید توضیح داد که خودِ توضیح، با زبانی انجام میشود که ساختة تاریخ است؛ تاریخی که به صورت عجیبی با استعمار پیوند دارد.
در میدان ادبیات، نیمایوشیج بدیل محصص بود در نقاشی؛ نیما بیآنکه از کشورش رفته باشد در “خاک” خودش پرت افتاده بود و تبعید میکشید. در پاسخ به محصص که خواسته بود اشعار نیما را در ایتالیا منتشر کند نوشت: «چرا تلاش شما دربارة من بیش ازخود من است؟ در اینکه در آن دیار ناآشنا از من چیزی انتشار پیدا کند، به خودتان زحمت ندهید. عمر من گذشته است. برای بیمارانی که ساعت آخر را سپری میکنند اجرای مراسم دیگر به نظر مناسبتر باشد. در عوض زمانهای زیادی در پیش است، مملو از انبوه کسانی که بعد از ما بر این سرزمین قدمرنجه میفرمایند و شاید کمتر از ما این جام تلخ را به عنوان گواراترین شربتهای شیرین به سر نکشند.» تلخی این جملات، خود نشان میدهد که “ماندن” یا “رفتن” چطور در این میدان، گزینههای متفاوت اقتصادِ ثابتِ رنجاند. در این اقتصاد، اینجایی به کسی گفته میشود که پابهپای دیگران رنج کشیدهباشد: ارزش درخت را نه به میوهاش که به مکان ریشهاش سنجیدهاند. در چنین فضایی، رنجِ گذشتن از میدان یا نشاء مجدد خویشتن به حساب نیست. رنج “متفاوت بودن” حساب نیست؛ صرفاً همسان، مستحق همدردی است. “ما”ست که تعیین میکند که را باید ارج نهاد. فرهنگ متکی بر رنج است که چنین میدانی را میسازد. در چنین دورنمایی، ناعادلانه نیست اگر آنکه فرهنگ را به خاک پیوند زده نه به زندگی، ناگزیر شود سالها بعد برای بازپسگرفتن مولوی بجنگد.