سخنگو بودن انسان، زباندار بودنش، و رسیدن به آگاهی ویژگیهایی انسانی است که با کمک آنها میتواند جهان پیرامون خود را معنا ببخشید. در طول سالیان و در جوامع مختلف این معنابخشی شکل مختلف به خود گرفته و مدام در حال تغییر است. مجید اخگر در این مقاله با تکیه بر همین ویژگی سعی در تعریف مفهومی دیگر به نام مفهوم مخیلهی اجتماعی دارد. مفهوم مخیلهی اجتماعی (social imaginary)، در واقع ناظر به آن کارگاه یا خیالخانهی مفروضی است که امکان میدهد یک جهان تاریخی به اشکال مختلف خود را تصور (تخیل) و بازشناسی کند. به این ترتیب این مفهوم چنانکه از اصطلاح (فارسی، انگلیسی، و فرانسوی) آن نیز برمیآید، با خلق و بهویژه تخیل همخانواده است. به زعم اخگر در تاریخ تفکر غربی از گذشته رگهای پررنگ وجود داشته است که تخیل یا نیروی خیالپردازی (فانتازیا) را موکول و محدود به واقعیت میکرده است. در واقع تخیل را در مقام واکنش، ابزار، یا خادمی برای/در خدمت/در مقابل امر واقع درک میکرده است. او اما تنها به تعریف این امر بسنده نمیکند و تفاوت این مفهوم را در دوران کلاسیک و مدرن به بررسی میگذارد. و این پرسش را مطرح خواهد کرد که آیا اساساً ممکن یا مطلوب است که یک جمع و اجتماع انسانی بهتمامی بیرون از هر گونه «غشای تخیلی» زندگی کنند و با «واقعیت» به صورت برهنه روبهرو شوند؟
بخشی از مقاله:
انسان، حیوان معناساز است. یعنی حیوانی است که نمیتواند بدون معنا کردن چیزها و در رأس آنها معنا بخشیدن به زندگی خودش زندگی کند. از این منظر، بودن برای انسان همان معنا داشتن است. معنا مطلقاً پدیدهای انسانی است. در عالم خارج هیچ معنایی وجود ندارد. اما نکتهای که باید در همین ابتدا بر آن تأکید کنیم آن است که نباید تأکید بر معنا را بهخودیخود نوعی ایدئالیسم انسانشناسانه یا به بیان دیگر جدا کردن مسیر انسان و مسائل او از مسیر طبیعت و علل و اسباب آن به شمار آورد. اهمیت مقولهی معنا در حیات بشری به آن معنا نیست که انسان گزینشها، هنجارها، و به طور کلی نحوهی بودن خود را اساساً برخلاف راه طبیعت و علتها و انگیزههای آن به انجام میرساند. بلکه دقیقاً به آن معناست که مقولهی معناداری و معناسازی جایگاه ویژه و منحصربهفردی در «طبیعت» بشری و مجموعه علل و اسباب و انگیزشهای او ایفا میکند.
تا پیش از دورهی مدرن، اسطوره و دین به عنوان زهدان اصلی معانی جمعی مندرج در هر مخیلهی اجتماعی خاص ایفای نقش میکردند. و البته چنانکه میتوان انتظار داشت بیشتر نقش دوم را داشتند، یعنی انتظامبخش، حفظکننده و طبیعیکنندهی مخیلهی اجتماعی زمان خود بودند. اما با ورود به دورهی مدرن، شرایط دیگرگون شد. کاستوریادیس بهدرستی بحث میکند که جامعهی مدرن تنها جامعهای است (البته از نظر او، جز جامعهی یونان باستان) که قادر است بازگردد و پایههای بنیانبخش خود، یا همان مخیلهی اجتماعی دوران را مورد بازاندیشی قرار دهد.
چنانکه جان بی. تامسون بهروشنی در بحث در این مورد توضیح میدهد، «آنچه در رابطه با ساحت تاریخیـ اجتماعی اهمیت دارد آن نیست که انسانها همواره میخورند و فرزند میآورند، بلکه آن است که آنها به بینهایت شیوههای گونهگون این کار را میکنند. دقیقاً همین گونهگونی بینهایت، همین طیف نامتعینِ امکانها، است که در عین اینکه بر مبنای شرایط مادی حیات انسانی استوار میشود همواره از آن فراتر میرود، و همین حوزهْ قلمرو مخیلهی اجتماعی را تشکیل میدهد.»