معرفی مقاله:
یادداشتی از محمدعلی سپانلو بر عکسی از عارف قزوینی؛ روایت سپانلو از عارف قزوینی به عنوان روشنفکری که شعرش گزارش روشنی از عمل او و زندگیاش پدیدهای ملی است.
.
بخشی از مقاله:
نشسته است، در اتاقی یا در صحن باغی، با انحنای خفیفی به پهلو لم داده است، آرنج دست راستش روی میز است، با نرمشی ظریف و تربیت شده. انگشتان به ظاهر تکیهگاه صورتش هستند، اما فاصلهای نادیدنی در کار است، یک فاصله نادیدنی میان صورت و دست وجود دارد. چهار انگشت بسته رو به پایین و انگشت سبابه بلند و آرام به سوی شقیقه بالا آمده، همانجا به خواب رفته است. دست دیگر غالبا کتابی یا سیگاری دارد. سبیلهای کشیده و سربالای آن روزگار _مد مجاهدان_ صورتش را استحکام میدهد. و بعد… نگاهش که به روبهرو یا کنار است. این نگاه حتی اگر به درون عدسی دوربین هم متوجه باشد، به شما نگاه نمیکند، بلکه یک چیز را در ماوراء میبیند، یک چیز مرده را میجوید، یک مفقود عزیز از کف رفته، و یک امید را برای رستاخیز همان مفقود عزیز. بیشتر تصاویری که از ابوالقاسم عارف قزوینی به جامانده، به شیوه غریبی، این حس ویژه را القاء میکند، این روح تلخ قانعنشدنی و پرتوقع و جستجوگر را به یاد میآورد. چگونه میتوان از درون عکسی دل یک شاعر را پیدا کرد؟ آن دل تپندهای را که پشت این نگاه ابهامآمیز و کاونده پنهان شده است. ما از این روزنه به درون میرویم، از این دریچه نیمهتاریک عمیق نفوذ میکنیم و به دیوانش قدم میگذاریم. به دنیای شاعران مشروطه، یعنی آنان که از گداختهترین جوهر شعر بهرهمند بودند، اما شاعرانهترین کارشان این بود که کلام را فدای عمل کردند؛ شعر را در پیشگاه منافع مردم قربانی کردند، با شعر زندگی کردند، شعر در آنها «درونیت» یافته بود، با آنها ترکیب شده بود، عصای دستشان بود، بیحجب و ریا…