محمد مویدی از مجموعه‌ی «امیریه»-۱۳۹۱

محله‌ای شریف بود، هست؟ / گلی امامی

بخشی از متن:

من بچه‌ی امیریه‌ام. مادربزرگ من تا زمان مرگش ساکن آن محله بود. و نزدیک به یک سده‌ی پیش یکی از اولین مدارس دخترانه را در آن محله بنیاد گذاشت، مدرسه‌ی حجاب نسوان، که پس از هفده دی نام آن به نوین تغییر کرد. به کسانی که به جغرافیای تهران قدیم و وجه تسمیه‌ی نام محلات آن علاقه‌مند هستند، توصیه می‌کنم حتماً مقالات آموزنده‌ی جذاب آقای سید عبدالله انوار را در مجله‌ی پایاب بخوانند.

امیریه در آن زمان محله‌ای خوشنام و محترم بود. حتی می‌خواهم از اصطلاح “شریف” استفاده کنم. محله‌‌ای شریف بود. ساکنانش افراد شریف و زحمت‌کشی بودند و از منظر اقتصادی کمابیش طبقه‌ی متوسط یکدست. به یاد ندارم خانه‌ای اشرافی در محله دیده باشم، یا کومه‌ای فقیرانه. هرگز نشنیدم جرم و جنایتی در آن رخ داده باشد.  آنچه از این محله به یاد می‌آورم از اقامت‌های گسسته و پیوسته‌ام (بنا به مسائل و مشکلات خانوادگی) در خانه‌ی مادر بزرگ است.

خانه‌ی مادربزرگ من در کوچه‌ی حجازی، ایستگاه قلعه وزیر بود. (اتوبوس خط ۲ از توپخانه راه می‌افتاد و تا راه آهن می‌رفت، ایستگاه قلعه وزیر سه چهار ایستگاه قبل از راه‌آهن بود.) کوچه‌ی حجازی از خیابان پهلوی (ولیعصر) شروع می‌شد و در انتها به بازارچه‌ی سربسته‌ی نایب آقا‌ می‌رسید که انواع دکان‌ها (نانوائی، بقالی، قصابی، سبزی‌فروشی، قهوه‌خانه…) در دو طرف آن قرار داشت. از هوای روشن و گرم کوچه که به زیر بازارچه می‌رسیدی، ناگهان خنکی هوا را حس می‌کردی و سایه می‌شد. ادامه‌یبازارچه به خیابان شاپور می‌خورد.  بعدها که مغازه‌های مشابه ولی مدرن‌تری در خیابان پهلوی باز شد، خرید‌ از زیر بازارچه تعطیل شد.

کوچه‌ی حجازی نسبتاً باریک بود و وسط آن هم جوی آبی قرار داشت. منزل مادربزرگ دوبَر بود، یک در، در کوچه‌ی حجازی (شرقی غربی) و در دیگر در کوچه‌ی باریکی (شمالی جنوبی) با جوی میانش، که نامش را به خاطر نمی‌آورم. کوچه‌‌‌ها در آن زمان همه جویی (جوبی) در میانشان بود، تا زمانی که نوبت آب رسانی به خانه‌ها می‌رسید، با حضور میراب محل، آب را به آب‌انبارها بیندازند. از این آب برای شستشو و آبیاری باغچه و پر کردن حوض استفاده می‌شد. (از لوله کشی آب خبری نبود.) آب خوراکی، یا آب شاه را گاری‌های حامل بشکه های آب به خانه‌ها می‌آوردند و کوزه‌ها و ظرف‌ها را پر می‌کردند.

دو مغازه بعد از خرازی حاج خان، سبزی فروشی بود و کنار آن قصابی حسن آقا. حسن آقا جوان خوش قیافه‌ای بود با مو و چشم و ابرو و سبیل قهوه‌ای روشن که از قضا با خانواده‌اش مستأجر مادر بزرگم هم بود. در نتیجه این اقبال را داشتیم که گوشت کم‌چربی‌تر و بهتری به ما می‌داد. از کوچه‌ی حجازی به طرف شمال که می‌رفتیم به چهارراه معزالسلطان می‌رسیدیم که نبش آن سینمای فلور قرار داشت و در کنار آن بستنی فروشی محبوب من بود.  در این جناح شرقی خیابان پهلوی مغازه‌های گوناگون چسبیده به هم قرار داشت، ولی جناح غربی آن تا چهارراه معزالسلطان مغازه‌ای نبود. رفتن به سینمای فلور هم یکی دیگر از آرزوهای من بود و به ندرت بزرگتری پیدا می‌شد که مرا به سینما ببرد. تماشای عکس‌های توی ویترین و پوستر بزرگ سر در سینما، زمانی که بستنی نونی دو ریالی را لیس می‌زدی لذت خاصی داشت.

سر کوچه‌ی حجازی به سمت جنوب منزل نسبتاً بزرگ آقای چهره‌نگار بود. خاطره‌ی من از این خانه، مراسم روضه‌ی مفصل آن در ماه محرم بود که مردم در حیاط می‌نشستند و طبعاً زنانه مردانه بود و در تابستان شربت مفصل هم می‌دادند. در ادامه‌ی خیابان به طرف جنوب، چهارراه گمرک بود.

سبد خرید ۰ محصول