سوسای اویاما کیوکوشین کارانه اسطوره‌ی هنرهای رزمی مهدی یزدانی خرم

ما شکست‌ناپذیریم؟ / مهدی یزدانی‌خرم

مهدی یزدانی‌خرم در این نوشته نامه‌ای به اُس [استاد] کانچو سوسای اویاما، از بزرگ‌ترین استادان کیوکوشین‌ نوشته است. او در خلال نامه اما از لحظه‌های تمرین و تاثیراتی که بر او داشته است صحبت می‌کند.

شما سال‌هاست که مُرده‌اید… روح شده‌اید و تن‌تان دیگر نیست… قطعاً نباید من را بشناسید. نباید بدانید که در کشورِ ایران، جایی کیلومترها دورتر از وطنت، ژاپن، ذهنِ یک نویسنده‌ی تنومند، لحظه‌هایی را با نگاه‌کردن به عکس تو در کتابخانه‌اش، می‌گذراند. همان تصویری که سِیزا نشسته‌اید، دست را مثل دانش‌آموزانِ مُعذب در سینه جمع کرده‌ای و لباس کاراته بر تن‌تان است با آرم لاجوردی کیوکوشین‌کاراته بر قلب‌تان. کمربندِ مشکی کهنه‌ات را جوری دورِ کمر بسته‌ای انگار سال‌هاست باز نشده. نقشِ هر ده دانِ طلایی رنگ روی کمربندت پیداست. تهِ‌چهره‌تان لبخندی وجود دارد. انگار برای عکس‌انداختن آماده شده‌‌اید و آرام به دوربین نگاه کرده‌اید. چهره‌تان در اوج سلامت است و اصلاً نخواهید دانست که سال‌های سال بعد در ایران، جایی خیلی دور از ژاپن، نویسنده‌ی تنومندی نشسته که دانِ یکِ کیوکوشین دارد و دارد نامه‌ای به تو می‌نویسد برای یک مجله‌ی نوگرای وطنی، برای «حرفه:‌هنرمند»…

تو مردِ قدرتمندی بودی، فیلم‌های زیادی از مبارزه‌های‌ات دیده‌ام، از کشتنِ گاو تا شکست‌دادن تمام اساتید دیگر رشته‌ها. تو برای من از کودکی مصداقِ قدرت بودی. از زمانی که نوجوان بودم و در باشگاهِ شاگرد ایرانی‌ مشهورت، یوسف شیرزاد کیوکوشین را آغاز کردم. آن موقع‌ها تو زنده بودی و انواع عکس از تو بود روی در و دیوار و … اصلاً تو چه می‌دانی استاد بزرگ از روزگاری که من از سر می‌گذارنم. قطعاً چیزهایی دانسته‌ای درباره‌ی ایران، اصلاً این‌جا هم آمدی قبل مرگت. قبل از مُردن در هفتاد و چند ساله‌گی. یادت هست قطعاً… نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم که تو یک جورهایی می‌شنوی. یک جورهایی مثل تمام ارواح گذرت می‌اُفتد به تهران و قطعاً تمام فکر و ذکرت هم کیوکوشین و کاتا و مبارزه نیست. کانچو، راستی اجازه بده همان لقبِ ساده‌ترِ سِن‌سِی را برایت به کار ببرم. همان «اُستاد»را که می‌دانم دوستش داشتی و یک جورهایی صمیمی‌تراست. سن‌سی دلم گرفته این روزها و نمی‌دانم یک پیرمردِ ژاپنی که سال‌هاست از دنیا رفته چطور می‌تواند آرام‌ترم کند، سامورایی‌ها شعاری دارند که خودت از قولِ موساشی نقلش می‌کنی: «ما شکست‌ناپذیریم». یک شعارِ باشکوه، یک باورِ کلاسیک، شکست‌ناپذیر بودن. این‌که در باد با شمشیری برهنه رو در روی جماعتی بایستی و حتی اگر بمیری باز احساسِ پیروزی داشته باشی. اما دورانِ این شکست‌ناپذیری نگذشته سن سِی؟ بعضی وقت‌ها که توی تمرین‌هایی که تو مبدع‌شان بودی فکر می‌کنم، بالاخره آدم یک جایی کم می‌آورد. بالاخره آدم از غمِ روزگارش، خُرد می‌شود. آن‌وقت است که خیلی به شما فکر می‌کنم و چند آدم دیگر که برایم الهام‌بخش بودند. آیا ما اجازه نداریم غمگین باشیم چون مبارز هستیم؟ چون توی باشگاه‌ها یادمان داده‌اند، کیوکوشین فقط گردن‌کلفتی و قطورکردنِ عضلات نیست. آخرِ کلاس، گاهی که مدیتیشن کوتاهی می‌کنیم، جایی که باید به‌اصطلاح به بی‌فکری برسیم، غم و حُزنی را تجربه می‌کنم که کم‌نظیر است. بینِ خودمان باشد استاد که بعضی وقت‌ها زمانی که دارم یک مبارزه‌ی تمرینی می‌کنم و ضربه‌ای می‌خورم، می‌ترسم. ترسی که مدتی‌ست سراغم آمده و می‌دانم که نباید بترسم ولی چاره چیست؟ راستی سن‌سی شما چند بار صحنه‌ی اعدام دیده‌اید از نزدیک آن هم با چوبه‌ی دار؟ چند بار توی خیابانی که زمانی امن‌ترین مسیر دنیا بوده‌ برایت، احساسِ ناامنی کرده‌ای؟

امروز بعد از ظهر تمرین دارم. تمرینِ امروز مثل همیشه‌ی وسط هفته تمرین دست است. ایستادن جلوی آینه و با سرعت سوکی زدن [مشت زدن]. خودت می‌دانی که آدم توی آینه تصویرِ خودش را در حالِ مشت‌زدن و عرق‌ریختن دوست دارد، این موقع آدم به چیزهایی که دوست دارد فکر می‌کند شاید به زنی که دوستش دارد؟ این‌طور نیست؟ آیا همین حسِ خوشی کوچک کافی‌ست؟ آیا عشقِ به مریم نجاتم می‌دهد سن‌سی؟ آیا می‌توانم شهرم را دوباره تصرف کنم با نوشتن و عشق و مقاومت؟ آه اویامای پیر…

سبد خرید ۰ محصول