
معرفی مقاله:
مقالهی ماندن به رسم غربت نوشتهی خیزران اسماعیلزاده نامهای است برای دوستی مهاجرتکرده. نویسنده که حالا از تهران به رشت آمده از آرزوهای همیشگی خود و دوستش میگوید. از راه انداختن کتابفروشیای که رؤیای دیرینهشان بوده تا دوچرخهسواریهای درون شهر. اما شهر تغییر کردهی امروزی آیا مجال برآورده شدن آرزوهای نویسنده را میدهد؟ آروزی برگشت دوستی که در غربت هم خبری از او نیست؟
.
بخشی از مقاله:
این سومین نامهای است که برایت میفرستم. از دو تای قبلی جوابی نرسیده. با خودم دورههای مهجوریات را شماره میکنم و طبق حسابهایم باید درجواب این یکی چیزکی بنویسی.
گاهی از دستت عصبی میشوم و پشت سرت غُر میزنم که اگر میخواست برود جایی گم بشود که نه تلفنی باشد نه اینترنتی نه امکان ارتباطی، چرا باید میرفت آنجا؟ همین بیابانهای اطراف قم و تهران پر بود از امکان گم شدن و هرگز پیدا نشدن، یا چه میدانم جنگلهای گیلان و مازندران مگر چه عیبی داشت؟! نمیدانم برای چه باید این همه مشقت به جان میخریدی و دو سال دوندگی میکردی که از این مملکت بزنی بیرون و آنوقت در قلب تکنولوژی و زندگی شهری و تمدن خودت را گم و گور کنی. اما وقتی تو را به یاد میآورم و شبهایی را دوره میکنم که تا صبح به حرف و حرف میگذشت و روزهایی که خودت را توی اتاق حبس میکردی و میخوابیدی و میخواندی و گهگدار لقمهای فرو میدادی، تو را که سرشار از تناقضات بینظیر انسانی بودی، تو را که شهرها را دوست داشتی، تنهایی را توی شلوغیها میخواستی، تو را که شیدا بودی… چندان هم تعجب نمیکنم و غرها یادم میرود و لبخند و گاهی دلتنگی جایش را میگیرد.
خبر تازه اینکه بالاخره از تهران خلاص شدم و رسیدهام به رشت. خانهی کوچکی اجاره کردهام در طبقهی چهارم ساختمان نسبتاً نوسازی در یک محله؛ از همان قدیمیهایی که خیابان اصلیشان را نو میکنند، اما توی کوچه و پسکوچهها هنوز تاریخ و آدمهای گذشتهدار جریان دارند.