در این نوشتهی کوتاه، شرمین نادری، نامهای خیالی به زبان قاجار برای فخری خانم نوشته است. او با زبانی شعرگون در تلاش است تا در نامهی خود تصویری از آن دوران را برایمان بازسازی کند.
بخشی از مقاله:
شب از نیمه گذشته و خلایق همه در خواب، نشستهام به نگاشتن رقعهای که نمیدانم از پس گذر سالیان به دست صاحب رقعه میرسد یا خیر، گفتنی که انداختن تیر است در تاریکی به زعم من که می اندازم با نوری در دل به امید اینکه بر شکاری فرود آید.
که قلم زدن به کاغذ سپید، با مرکب و لیقه، آن هم به شوق یافتن چشم دوست و دریدن پردهی روزگار گذشته و قدم زدن در آن، اگر نگویم آرزو که تنها خواب و خیال من بوده در این سی و اندی سال عمر رفته. علیالخصوص جهت شما فخری خانم که به محض دیدن چهرهی نگارتان در سردابههای کاخ ابوی و خواندن شرح و بسط زندگیتان در میان دست نویسها و قصههایشان و البت آن کتاب چاپ سنگی امیرارسلان که در این روزگار همه میدانند به قلم شما و از پشت پرده مخمل گلابتون نگاشته شده، دیگر قرار نایافتم و انگاشتم دوستی گمکرده یافتم از پس این همه سال و حال.
دوستیکه بیراه اگر نگویم، مادر همهی زنان قصهگوی این خاک بوده، از آن روزگار دوری که بیعجالت و خجالت، قلم به دست گرفته و حکایت عشق امیرارسلان و فرخلقا را از جهان خیال به کاغذ حال ریزانده و جانی داده به قصهی آن نقیبالممالک خدا بیامرز که سالها خمیازهکشان پای تخت ابویتان شعر و حکایات و قصه میخواند و میگفت و طفلک روحش خبر نداشته از روزگاری که نوشتن کتب و چاپ آن، به سادگی گذر پرندهای از دیوار و تنها به مدد بال و باد، میسر است.
بادی که شرح و بسط آن به قدری عجیب و محیرالعقول و طاقتفرساست که امید دارم من را از نگاشتن مشروحش معاف نموده، به خیال متصل شده، پیچ و تابش را در رؤیا دیده و تصور کنید و بالی که بیراهه اگر نروم همان قلم است. منتهی به جهتی دیگر و به روشی دیگر و البت به مدد همین باد و بال است که امروز چون حکایتی از دل گذشت، بلا درنگ و چون آب خوردنی بر باد نوشتهشده منتشر میشود و چون نسیمی بر خانهی هر که پنجرهای گشوده دارد میوزد و اغیار را از دل نوشتههای تازه نوشتهی ما با خبر میسازد، علیرغم جوهر خشک نشدهشان. آرزویی محال در روزگار شما که گمانم صد و سی سالی میگذرد از پیاش، از آن محرمی که به اتفاق ابوی و مثل همیشه و بنا به نذر محرم، پابرهنه از کاخ شاهی راهی تکیه دولت بودید، برای دیدن مراسم شب عاشورا و میخ نعلین پای ظریفتان را خونین کرد، یا آن تابستانی که خواهرزادهی کوچکتان دوستعلی خان معیرالممالک بر بالینتان آمد و آن اشکریزان ابوی و شازده مجدالدوله همسرتان را دید و شرح مرگ ناکام شما را بر قلب کوچکش نوشت و ماندگار کرد.