حسین وحدانی در این نوشته نامهای به شخصی ناشناس نوشته و از این طریق علاقهی خودش را به او ابراز کرده است.
بخشی از متن:
بگذار همین اول نامه از تو گله کنم که مدتهاست به من نامه ننوشتهای. در واقع تو هیچوقت به من نامهای ننوشتی؛ حال آن که من سالهاست منتظرم. صدای هر موتورسیکلتی را از کوچه میشنوم، منتظرم صدا نزدیک و نزدیکتر شود، بعد ناگهان قطع شود و ثانیههایی بعد، صدای زنگ خانه را بشنوم که پستچی فشارش میدهد و تا من در را باز کنم، توی کیف پارچهای روی دوشش پاکتها را اینطرف و آنطرف میکند تا نامة تو (نامة من؟) را پیدا کند و به دستم بدهد. این اتفاق هزار سال است که نیفتاده. تنها نامههایی که در این هزار سال دریافت کردهام، قبضهای آب و برق و گاز بوده که آن را هم از لای در سُر میدهند تو. حتی پستچیها منتظر نمیمانند تا شادی و هیجان را در صورت کسی که در را باز میکند، ببینند.
خب، سلام!
اگر از حال ما پرسیده باشی… که نپرسیدهای، اما چقدر این جمله زیباست. این جملة پیش پا افتاده و کلیشهای که از فرط تکرار، انگار از همان اول روی کاغذ نامه چاپ شده و حتی نیازی به نوشتنش نیست؛ با همین شش کلمهاش انگار همة غصة نویسنده را یکجا خالی میکند روی کاغذ:
اگر…
از حال…
ما…
پرسیده باشی…
یکجور تعلیق، یکجور تردید، یکجور عدم اطمینان به این که آیا حال نویسندة نامه برای خوانندهاش مهم است؟و این جمله نه حتی حالا، که لحظهای را در گذشته فرامیخواند؛ زمانی که داشته نامه را مینوشته، یا در تنهایی با خودش فکر میکرده، وقتی داشته چای مینوشیده یا نامهای اداری را ماشین میکرده یا منتظر، به چراغ قرمزی خیره بوده و ناگهان از خیالش گذشته «راستی، حال فلانی خوب است؟» و این جمله، این کلیشة تکراری «اگر از حال ما پرسیده باشی» وجود آن یک لحظه را آرزو میکند؛ آن توجه بیشائبة بیهوا را. و این «اگر»، آرزوی وجود حسی همدلانه است در گذشته؛ که اگر نبوده باشد دیگر نمیتوان «بود»ش کرد. اما اگر بوده باشد، «اگر» تویی که برایت این نامه را مینویسم از «حال ما پرسیده باشی»، یک لحظه بر من میگذرد که حتی حاضرم جانم را به پای این همدلی بدهم.
باری، دلدار من!
چه از حال من پرسیده باشی چه نه، من اما در نوشتن به تو، از فراخواندن همین کلمات، همین جملههای از فرطِ تکرار نخنماشده نیز ناتوانم!
عزیزکم!
برای نوشتن به تو، کلمات را نمیشناسم. نهکه نشناسم؛ کلمه کسب و کار من است. من کلمات را پشت سر هم ردیف میکنم و از ترکیبهای معنیدار و حتی بیمعنی آنها پول درمیآورم. «به استحضار آن مقام محترم میرساند که…»، «بدیهی است این امر جز با همکاری و مساعدت ویژه حضرتعالی…»، «لازم به ذکر است که…»، «پیشاپیش از بذل توجه و همکاری صمیمانه جنابعالی…»، «در پایان بر خود فرض میدانم مراتب تشکر و قدردانی…» و الخ. مانندضربکنندگان سکههای فلزی، قالبهایی دارم که خمیر کلمات خام، نرم و مذاب را در آنها میریزم و سکههایی هماندازه و همشکل و هموزن قالب میزنم؛ جملههایی بیات، خالی از هرگونه ظرافت و تازگی، که شامة خریدارانشان حتی بوی نای تکرار و ماندگیاش را احساس نمیکند.
دلبرکم!
مدتی تلاش کردم کلمات تازهتری را بیابم که از عشق، علاقه و دوستداشتن حرف بزنند. مشتریان تازهام جوانان عاشقپیشهاند ـ دخترکان نورس با گونههایی برافروخته از شرم و وسوسه و چشمانی گودافتاده از اشکهای شبانه به پای معشوقی که حتی خودش هم از آتشی که برپا کرده خبر ندارد، و پسرکان تازهبالغ احساساتی با نرمهمویی پشت لب که همچون سربازی تازهکار، درکارزار میان خشونت مردانگی و لطافت عاشقپیشگی گیج میخورند ـ و البته هرازگاهی زوجهایی تازه به هم رسیده یا عاشقانی دیرسال و سپیدمو که به یاد جوانی، گردنآویزی از کلمات را برای اظهار عشق و علاقهشان به محبوب انتخاب میکنند. روزهای نخست، من با وسواسی زایدالوصف کلمات را برای مشتریانم برمیگزیدم؛ انگار جواهرسازی باشم که هر زیوری میسازد، طرحی از نو میآفریند و نگینی تازه در آن به کار میگیرد.