معرفی مقاله:
آینده به یک معنا چیزی جز بازیابی خلاق تکههای گذشته نیست. میگوییم تکهها و نه تمامی گذشته، تا بر این نکته تأکید کنیم که بسیاری از اتفاقات و سرگذشتها و حالات روحی که در طول زندگی از سر میگذرانیم، «اضافی» و «غیرضروری» هستند؛ بیربط و بیمورد و تقلبی. وقتی به گذشتهی تقریباً سیساله که پشت سر گذاشتهایم نگاه میکنیم، نمیتوانیم به خودم بقبولانیم که دست تقدیری مدبر و هوشمند آنها را رقم زده است. خِیر من در همهی چیزهایی که برایم اتفاق افتاده نبوده. خیلی از دغدغههایی که زمانی جدی و عمیق به نظر میآمدند، حالا پوچ و بیاعتبار شدهاند و مصداق بارز وقت تلفکردن. بسیاری از آدمهایی که به زندگیمان راه دادهایم، تجسم کامل آسیب روحی و روانی بودهاند. نمیتوانیم خودمان را گول بزنیم که اگر با این آدمها مواجه نمیشدیم، بعداً یاد نمیگرفتیم با دیگران چطور برخورد کنم. همان موقع هم یک گوشهی هشداردهنده در درونمان ما را از ورود و درگیری با آنها باز میداشته، ولی کو گوش شنوا!؟ این جملهی کلیشهای که “گذشته چراغ راه آینده است” یک فریب سازمانیافته است. جهان ما، بیحکمت و تصادفی است. جهل و خشونت جزء گریزناپذیر زندگی است. آسیبها و محرومیتهای فراوانی وجود دارند. اتفاقات بنیادی در این جهان بیبنیاد نه از آگاهی آدمها که از جهلشان ریشه میگیرد. نمیتوانیم خودمان را به کوچهی علی چپ بزنیم و تصور کنیم که هر مرحله از سرگذشت فردی و جمعی ما، ناشی از جبر و ضرورتی عقلمدار بوده و ما باید همینی میشدیم که حالا هستیم.
.
بخشی از مقاله:
جبر و ضروت وقتی نقطهمقابل اختیار و آزادی قرار میگیرند، بیشتر یک افسانهی کاسبکارانه به نظر میرسند تا حکمت متعالی زندگی. پشتهماندازی و از سرباز کردن و فراموشی مسائل حادی که در زندگی با آنها دست به گریبانیم هم حدی دارد. چارهای جز جراحی شجاعانهی گذشته نداریم. باید حجم عظیم چربی گندیده و تعفن و پوسیدگی را کنار بزنیم تا شاید با حجمی کوچک و تپنده از حیات و قدرت زندگی مواجه شویم. باید یک سطل آشغال بزرگ و یک دستگاه کاغذ خوردکن با چرخدندههای بسیار قوی بغل دستمان بگذاریم. همین طور صفحات گذشته را دور بریزیم و دور بریزیم. و حواسمان باشد که اگر امیدی به آینده هست، اگر زندگی سبکبال و شادمان و افقمند یک فضیلت فردی و جمعی است، اگزیریم به مرور پُروسواس گذشته. وظیفهی ما در این رفتوبرگشتهای دائمی، جستجویی پرتکاپو برای یافتن «خُردک شرری» است که آتش کومه را روشن نگه دارد. جای شعلههای سر به فلک کشیده، چند جرقهی کوچک کافی است. در آنها میدمیم و شعلهورشان میسازیم و با آتش صفحاتی که در سطل زباله ریختهایم گرم میشویم. تازه بعد از بالیدن این حرارت موزون در رگوپیمان است که گفتگو از آینده دیگر یک وراجی توخالی و حماقتبار نیست و تعهد اخلاقی به «افق روشن» معنا دارد.
هنوز نمیدانم روی سالهای حدفاصل ۸۴ تا ۹۲ چه نامی بگذارم. حتی نمیدانم این سالها گذشتهاند و به پایان و نقطهی گسست رسیدهاند یا هنوز ادامه دارند. آیا در حال قدم نهادن به آیندهی پس از آن گذشته هستیم یا همچنان داریم در عمق آن فرو میرویم؟ سؤالم را طور دیگری میپرسم. این هشت سال، آیندهی چه گذشتهای بوده؟ مطمئناً جمیع ما یک گذشتهی ثابت و واحد نداریم. منافع و دیدگاهها، خواستهها و موانع یکسان نداشته و نداریم، اما انگار این هشت سال، جمعیتی را که نام پرطمطراقش «طبقهی متوسط به بالای شهرنشین» است باهم همدل و متحد کرده. با حقوق و تکالیفش آشنا کرده و در بوتهی نقد و حتی محکومیتی عصبی و غیرلازم قرار داده. ما نه در جایگاه یک پیامبر که غالب اوقات این هشت سال، خویشتن را در جایگاه یک گناهکار قرار دادیم. عذاب گناه، گاه منجر به فروپاشی ایمان شخصی و آرامش و تعادل درونیمان شد. به بیراهه رفتیم و زدیم زیر همه چیز. به خودمان و دیگران گفتیم اصلاً همینی که هست بهترین است. آن شخص مذکور لیاقتمان است. این مرد، این آقای جنجالساز، نیمهی وجودی خود ماست. مبنای میل و منبع الهام ماست که از آن بیخبر بودیم و تازه کشفش کردیم. تا حالا جدیاش نمیگرفتیم. تو «کوچه» که بازی میکردیم به «بازی» راهش نمیدادیم. حالا طرف شاخ شده و میخواهد دمار از جان «بچهمحلها» دربیاورد. و این یعنی حذف صورت مسئله. به تمام مقدسات عالم قسم میخورم که در هیچ یک از آدمهایی که میشناسم، چنین نیمهی تاریک و زشتی سراغ ندارم. این مرد، تحت هیچ شرایطی نماد ما نبوده و نیست. نماد هیچ کس و هیچ چیز دیگری هم نیست. احتمالاً محصول عدم عقلانیتی است که وقتی نمیخواهیم گذشته را درست «بازسازی» و «بازخوانی» کنیم، فراگیر میشود. وقتی روح گذشته را نه به صورت تکهتکه، که به صورت کلی احضار میکنیم، کاری عوامانه و صرفاً از سر شکمسیری انجام دادهایم. محکومیت و تحمیل عذاب وجدان بر روح و روانمان موضوعیتی ندارد. مگر در میانهی این هشت سال، همهمان مسئولیت نپذیرفتیم و کاری را که لااقل برای رفع عذاب وجدان به شکل حقیقی و نه سمبولیک لازم بود انجام ندادیم؟ بله، بخشی از ما در آن هشت سال قبل از این هشت سال، طماع و حتی سفاک بودیم. بسازبفروشیها و کلاهبرداریها. بیمبالات بر شانهی نحیف طبقهی فرودست سوارشدنها. حقوق کارمند و کارگر را ندادن و مسافرتهای تفریحی به برزیل و هاوایی. همهی اینها بوده، ولی نباید به خودمان آدرس غلط بدهیم. این آدم محصول این چیزها نبود. گذشتهای که با آن تسویه حساب نکردیم، جای دیگری قرار داشت. اتفاقات کلان اجتماعی سرنوشت ما را رقم نزنند. داستان از جایی نادیدنی شروع شد. نقاطی محو در سبک زندگی و جریان روزمرهی زندگی. خلوت و عمق تنهایی خود ما بود که این وضعیت را آفرید. درست در همان زمان و مکانی که مشکلات زندگی روزمره و محرومیتهای مالی و عاطفیمان را بهانه میکردیم و ازشان نردبامی برای توجیه بیاعتنایی به واقعیت بیرونی میساختیم. آنجا که گمان میکردیم ما را به دیگران نیازی نیست و باید دست تنها گلیم خود را از آب بیرون بکشیم. خواب و رؤیاها.