در این گفتوگو، دلیل اصلی این بخش از شماره و پرداختن به موضوع رفتن مورد تحلیل قرار گرفته است. حجم زیادی از رفتن دوستان و هنرمندان همیشه این پرسش را مطرح کرده که چرا ماندن کار بسیار سختی است؟
بخشی از مقاله:
حرفه نویسنده: چه شد که این موضوع برای این شماره انتخاب شد؟
حرفه نویسنده: از بعد از اتمام دانشگاه تا امروز که دارم با خودم صحبت میکنم، دقیقاً ۱۳ نفر از دوستانم رفتهاند. در هر جمع و مهمانی که دور هم جمع میشویم، بدون شک یکی از موضوعات گفتگو موضوع رفتن است. کجا میخواهی بروی؟ اقدام کردهای یا نه؟ کی میروی؟ اینها تازه به غیر از درگیری همیشگی ذهنی است که همیشه همراهمان هست و حول همین موضوع دور میزند. سؤال مزمن بروم یا بمانم؟
حرفه نویسنده: این قضیه رفتن دوستانت چه شرایطی را برایت ایجاد کرده؟
حرفه نویسنده: دل آدم در برابر دوست داشتن واکسینه میشود. سالهاست دارم تمرین میکنم به نبودن آنهایی که دوستشان دارم عادت کنم. آنهایی که دورانی با هرکدامشان داشتهام و هرکدامشان قسمتی از تجربه زیستن مرا به یک گوشه این دنیا بردهاند و اصلاً معلوم نیست دوباره کی، کجا و تحت چه شرایطی آنها را خواهم دید و در هنگام آن دیدار، آیا دوباره میتوانیم همدیگر را به جا بیاوریم یا نه؟ به جا آوردن به معنای شناختن نیست. به معنای به جا آوردن حق روزهای با هم گذرانده است. اینها که میگویم شعر نیست. حتی از خود واقعیت هم واقعیتر است. چون وجهی دراماتیک دارد. داستانی است برای گفتن. ترولوپ نویسنده انگلیسی میگوید: “خوشا به حال آنانی که داستانی برای گفتن ندارند”. رفتن دوستان به معنی از بین رفتن تاریخ زندگی است.
با آن فضای کودکی در دهه شصت، همینمان مانده بود که در دوره به ثمر نشستن زندگی، اینچنین بییار و یاور بمانیم. مثل اینکه ما خیلی قصه داریم برای گفتن و زیاد خوش به حالمان نیست. این موضوع نه فقط برای ما که ماندهایم بلکه برای آنها که رفتهاند هم مصداق دارد.
حرفه نویسنده: چرا میروند؟
حرفه نویسنده: لابد هرکدام دلیل خودشان را دارند. در بین دوستان من که اینطور بوده. هرکدام شرایط خودشان را داشتهاند و هرکدام به یک جور زندگی رسیدهاند. چون جدا از اینکه در پاسخ سؤال قبلی کمی روضه خواندم به نظرم خیلی نباید در این موضوع سختگیری کرد. قضیه آنطور که من دقت کردهام خیلی انقلابی نیست. تلاش سادهای است برای بهتر زندگی کردن. که هرکس حق دارد بکند.
حرفه نویسنده: تلاش ساده؟
حرفه نویسنده: بله ساده. خیلی ساده است. مینشینی پشت کامپیوتر چند تا سرچ میکنی چند تا فرم پر میکنی و ناگهان میبینی که داری میروی. به همین سادگی. خیلیها حتی تا قبل از رفتن نمیدانند رفتن یعنی چه! خیلیها حتی بعد از اینکه رفتند هم نمیفهمند رفتن یعنی چه!
حرفه نویسنده: حالا رفتن یعنی چه؟
حرفه نویسنده: من که نرفتهام. من اصلاً از بیخ نمیدانم رفتن یعنی چه! ولی منظور حرفم این بود که رفتن آنقدر ساده است که نقطه شروع این فرایند بیشتر یک شک است نه یک تصمیم قطعی.
حرفه نویسنده: چرا این شک ایجاد میشود؟
حرفه نویسنده: اگر از نقطه نظرهای فردی بگذریم ولی قول بدهیم که حواسمان هست این تصمیم وجوه فردی زیادی دارد، و اگر باز قول بدهیم که مسائل و مشکلات سیاسی و اجتماعی را هم با وزن درست خودشان در خاطر خواهیم داشت، آنوقت می شود حرفهایی زد.
حرفه نویسنده: خوب قول میدهیم.
حرفه نویسنده: اگر در جایی زندگی کنی با یک سری استانداردهای مخصوص خودش ولی موقع کسب لذت و رضایت از زندگی، استانداردهایی را از جاهای دیگر به کار بزنی، تحمل اوضاع دشوار میشود.
فانتزی ایرانی از غرب، خیلی با آنچه که در زمان کودکی ما بود فرقی نکرده: جایی که خیابانهایش تمیز است، همه چیز سرجای خودش است، قدر آدم را میدانند و خلاصه خیلی با حال است. این فانتزی در دهه ۷۰ و با آزاد شدن ویدیو و بعد آمدن ماهواره و شروع نهضت ترجمه و در دههی هشتاد با در دسترس قرار گرفتن سینمای هالیوود، و ایجاد شدن پدیدهای به نام دبی، بدون اینکه نقد خیلی جدی از آن بشود، ادامه پیدا کرد و حتی رنگینتر شد. غرب برای ما یک مکان تاریخمند نیست، غرب نگارستان ایرانی است. همان باغ و بوستانی است که در مینیاتور ایرانی تصویر میشد و حالا در عالم واقع پیاده شده و از قضا در چند قدمی ماست. به نظر من نگاه ما به غرب اینطوری است و ما غرب را اینطور تجربه می کنیم.در عالم خیال. ربطی هم ندارد که اینجا باشیم یا آنجا.