معرفی مقاله:
محمدرضا اصلانی در این مقاله از منظری خاص به عکاسی دورهی قاجار میپردازد؛ منظری که عکاسی این دوره را مستحق اعتباری جهانی و ناصرالدین شاه را، به عنوان «هنرمندی بزرگ و صاحب اندیشه در کشف رویای چهرهها» معرفی میکند.
.
بخشی از مقاله:
بر حاشیه زندگینامه ناپلئون، که در دارالترجمه لابد مبارکه ناصری _آن موقع همه چیز مبارک بود_ ترجمه شده بود به فارسی، ناصرالدین شاه نوشت: « روز دوشنبه چهار شهر ربیع الأول لوىئیل ۱۲۷۳، چهار ساعت از دسته ساعت گذشته، در بیرون بودم، نهار تازه خورده بودم، جناب صدراعظم هم در حضور نشسته بود، باران هم میآمد، در تالار آینه حوض بلور نشسته بودم. یک دفعه یدالله خان پیشخدمت وارد شد، و عرض کرد مژده فتح هرات آوردهاند. برخاستم، غلامحسین خان یوزباشی شاهسون که در امورات وقایعنگار دولت بود، نه روز[ه] [از هرات] آمده بود، و عرض کرد شهر را تسلیم قشون ظفر نمون کردهاند. از توجه مرتضی علی(ع) فتح شایانی شد، و چشم دشمنان، خاصه انگلیس کور شد. صد و ده تیر توپ هم به اسم مبارک حضرت علی(ع) انداخته شد، نقارهخانه زدند. هزارتومان به یدالله خان داده شد مژده. از قضایای فلکی همین ساعت ولیعهد، که به سن شش سال بود با نوبه غش جهان را بدرود گفت: ما نمیدانستیم شادی کنیم یا گریه. انالله و انا الیه راجعون.»
سالها بعد، ناصرالدین، بینتیجهای بر این همه غرش تیر و توپ و هیاهوی نقارهخانه، ناراضی از تسلیم به قدرتهای جهان صنعتی و ناامید لابد از رؤیای چهره ناپلئونی خود، نشسته در همین تالار آینه، خود را به دست نقاشاش سپرده، تا تنهایی غمگیناش را در آینههای تودرتو انعکاس دهد، و او بتواند چون نارسیس، شکوه شکستهاش را در خاموشی آینهها ابدی ببیند. آینهها که وسوسه هماره یک شاه بیحاصل بود. مرکز عالم، که میتوانست خود را در آن تکثیر کند، و از تنهایی عظیمش به درآید، و از عدم حضور، که از کودکی از آن رنج برده بود.
شاید وقتی سه سال بعد از اختراع عکاسی، آن دوربین اولیه را امپراطور روس په پدرش، محمدشاه، هدیه فرستاده بود، در راه او هم دیده بود، و این لنزهای تراشیده مطبق از همان کودکی خواب او را آشفته بود که میتوانست خود را ببینید که نشسته و ناظر است بر عالم که هیچگاه در اختیار او نبود؛ و او میسوخت از این بیاختیاری و فتوغراف. و گمان دارم خود معادل عکس را بر آن گذاشت. شاید میتوانست تشفی خاطر او باشد، که جهان از پشت شیشه این جعبه جادویی به درون آلبومهای او میآمد و در اختیار او میتوانست بود. نگه داشتن رمزآلود و بیخدشه برای شاهی که از خیانتها خسته بود و واداده در از دستدادن نیمی از سرزمینش، و همه خیالهای شیرینش. بهترین هدیههای زندگیاش شاید یکی همین دوربین به ارث برده از پدر بود، از تزار روس که زمانی در کودکی بر زانویش نشسته بود؛ و آلبومی که «پهشه» _افسر ایتالیایی_ از مجموعه عکسهای تختجمشید، تقدیم خاک پایش کرده بود. و آن آلبوم فرنگی خوشآب و رنگ خالی، که عموی بزرگش _رقیب برجسته پدرش و عکاس برجسته دوره قاجاری_ ملک قاسم میرزا، در کودکی به او هدیه کرده بود، و همیشه عزیز میداشت و خود از عکسهای خودش پر کرده بود، با جمله مفتخرانه «خودمان انداختیم»، و هیچگاه ننوشت که خودمان ظاهرش کردیم. اما خود در تاریکخانه حاضر میشد، کنار دست نوکرهای متخصص و ادبیافته و لقبیافتهاش؛ و گمان دارم چه اعجابی داشت از این ظهور در تاریکی جهان، و به تعبیر که رویم، به سبک رساله حشریه، لابد این تاریکی و آن ظهور، حکایت از ظلمات و آب حیات داشت که در تشتکی میتوانست جاودانگی را به ظهور رساند. وقتی تشتکی آب در ذهن متخیل ایرانی حتی در تکیه دولت با آن همه اسب و شتر و لباس مرصع و شاه و شمشیر و اسیر میتواند فرات باشد، با همه پهنای آبش، چرا مشتی آب در تشتکی، چشمهی آب حیات نباشد؟