وقتی از اواخر قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم مینویسیم، به سختی میتوانیم آثار جورج زیمل را در چارچوب نماهایی از آثار روشنفکرانه که حالا دیگر تثبیت شدهاند، قرار دهیم. زیمل بیش از همه، به خاطر سهمی که در طرح یک جامعهشناسی نوبنیاد دارد، معروف است، و نوشتههای او نمای بسیار وسیع «فرهنگ گرایانه»ای را در بر میگیرند، از جمله اثری فلسفی دربارهی زیباییشناسی و تأثیرات و پیامدهای فرهنگی «اقتصاد پولی». روشنترین ارزشیابی از دستاورد زیمل را نه نزدیکترین معاصرانش، که نظریهپردازان و منتقدان نسل بعدی عرضه کردهاند، و بسیاری از آنها از شاگردان او بودند. تعدادی از نویسندگانی که یا مستقیماً به اثر زیمل پاسخ میدهند و یا سعی میکنند تأثیر زیمل را بر آن دسته از نظریهپردازان انتقادیای که تحت آموزشهای او بودهاند، نشان دهند، شرحهایی خلاصهشده و گویا بر کار او ارائه کردهاند، که به کُنه مسئلهی زندگی روزمره میپردازند. از نظر تئودور آدورنو که درباره اهمیت زیمل برای فهمیدن اثر ارنست بلوخ (یکی از شاگردان و دوستان زیمل) در سال ۱۹۶۵ مطلبی مینوشت، «زیمل اولین کسی بود که با وجود ایدئالیسم روانشناختیاش، بازگشت فلسفه را به موضوعات عینی تحقق بخشید؛ و این راهحل، در نزد کسانی که از پُرگویی شناختشناسی و تاریخ روشنفکرانه ناخشنود بودند، مرسوم شد» (آدورنو ۱۹۹۲:۲۱۳). از نظر جک زایپس، که او هم درباره بلوخ سخن میگوید، «زیمل یکی از اندیشمندان فوقالعادهای بود که معتقد بود، فیلسوف باید به رویدادها و وقایع کوچک روزمره بپردازد» (زایپس، در مقدمه ای بر بلوخ xiv : ۱۹۸۹). شاگردان پیشین زیمل، مانند کارل مانهایم و گئورگ لوکاچ بر این عقیده بودند که او را به بهترین وجه، میتوان امپرسیونیست اجتماعی دانست. یک جامعهشناسی فلسفیمشرب که روش پرداختنش به تجربه جهان روزمرۂ تکهتکهشده و موضوعات پیشپاافتادهی آن، از جهاتی همانند روش پرداختن نقاشان امپرسیونیست به همین جنبهها در نقاشیهایشان است. اما با وجود اینکه دستاورد زيمل، برای این نویسندگان، روشن و بدون ابهام است، تردید آنها درباره هزینه آن به قوت خود باقی است. از نظر مانهايم و لوکاچ، همچون نظر زیگفرید کراکوثر، به عرضه هیچ گونه «نظام کارآمد»ی که بتواند سر از کلیت تجربه اجتماعی در آورد، دست نمیزند. مانهایم می نویسد زیمل «توانایی آن را نداشت که دیدگاهی سازنده نسبت به کل جامعه اتخاذ کند» (به نقل از مانهایم، در مقدمه ای بر زیمل ۱۹۹۰:۳۲). در حالیکه کراکوئر مینویسد (در ۱۹۲۰)، «او هیچگاه آن اسمشب جهانکلانی را که در پس تمامی اشکال وجود نهفته است کشف نکرد، و هنوز یک مفهوم گسترده و فراگیر از جهان هستی به ما بدهکار است» ( کراکوئر ۲۲۵ :۱۹۹۵). از نظر لوکاچ (در ۱۹۱۸)، زیمل «مونهای برای فلسفه بود که هنوز سزانی در پیِ او نیامده» (لوکاچ ۱۹۹۱:۱۴۷). درباره زیمل امپرسیونیست، در ادامه بیشتر خواهم گفت؛ در حال حاضر کافی است بدانیم، با وجود اینکه رویکرد زیمل نسبت به امور روزمره و نسبت به تجربه مدرنیته، نوآورانه و سازنده تلقی شده است، اما ارزش آن به واسطه عدم موفقیت در تلفیق تحقیقاتش با یک جهاننگریِ فلسفی، زیر سئوال میرود. اظهار نارضایتیهایی که به برخورد آکادمیک با اثر زیمل شکل دادهاند، پیوسته هدفشان ارزیابی آن، بهعنوان اثری «قطعهقطعه»، «نامنظم» و «غیر علمی» بوده است. (بنگرید به اکسلرد ۱۹۹۴)
برداشت خود زیمل از طرح جامعهشناختیاش در مقدمهای که او برای فلسفه پول (۱۹۰۰، چاپ مجدد ۱۹۰۷) نوشته، ارائه شده است. زیمل در اثر خود به دو مسیر اصلی که باهم همپوشی دارند، اشاره میکند. از سویی «یکدستی این تحقیقات مبتنی … پُردفاع از مضمون خاصی علم و مستندات به تدریج گردآوریشده آن نیست، بلکه بر امکان یافتن کلیت معنای زندگی در هریک از جزئیات آن است که باید شرح داده شود.» (۱۹۹۰:۵۵).