طرح جلد شماره‌ی مهاجرت از نشریه‌ی حرفه‌هنرمند

زمانی برای جذب، زمانی برای استقرار / گفت‌وگو با مریم اطهاری

 

در گفت‌وگوی حاضر مریم اطهاری (دانشجوی رشته‌ی نقاشی دانشگاه ویسکانسین، آمریکا) از تجربه‌ی رفتن خود می‌گوید. برای او البته رفتن تجربه‌اندوزی است، همان‌طور که خود او اشاره می‌کند، سفر کردن برای خیلی از آدم‌های دنیا مترادف تجربه‌اندوزی است. البته او در این گفت‌و‌گو از سختی‌های این امر نیز سخن گفته و همین‌طور از دلایل شخصی خود، و این‌که چه شکلی فرهنگ در این میان می‌تواند در خلق کاری جدید تأثیرگذار باشد.

بخشی از مقاله:

تو دلایلت برای رفتن چه بود؟ سقف اینجا برایت کوتاه بود؟

سؤالت دو بخش دارد. شاید بد نباشد که صحبت راجع به بخش اول را با پرداختن به سؤال دومت شروع کنیم. موضوع سقف کوتاه از بس گفته شده ممکن است کلیشه‌ای به نظر بیاید ولی این دلیل نمی‌شود که واقعی نباشد. “سقف کوتاه” را باید بیشتر بررسی کرد. این عبارت لزوماً به معنی محدودیت‌های سیاسی اجتماعی نیست. اگرچه ریشه‌اش ممکن است در آنجا باشد. می‌شود آن را به انحای مختلف تفسیر کرد؛ سقف کوتاه یعنی محدودیت آدم‌ها در فهم و درک یکدیگر. یعنی فقدان گفتگو. یعنی محدودیت توان ایجاد راهی برای جلو رفتن. یعنی احساس خفگی، احساس اینکه نمی‌توانی قد بکشی؛ حالا چه این محدودیت‌ها در ارتباط متقابل، دو به دوی آدمها به فرد تحمیل شود شامل تنگ نظری ها و بعضی غرض ورزی ها، چه محدودیتهای بیرونی ترباشد مانند ایده ها یا تئوری هایی که بی دلیل یا با دلیل ناگهان استاندارد می شوند و تابو می شوند و تو باید از سد آدمهایی عبور کنی که ناخواسته سقف ونهایتی شده اند برای تو.
سقف کوتاه بیشتر اشاره به یک فضای ذهنی است. فضای ذهنی که در آن مسیر رشد وپیشرفت هموار نیست. تجربه های انباشت شده به دلیل اینکه طبقه بندی نشده  قابل انتقال و استفاده نیستند و گفتگو یا اصلا نیست یا خیلی به ندرت جریان می یابد. به عبارتی آمد و شد فکری “جریان” ندارد. به نظرم خود استعاره تصویری این ترکیب خیلی مهم است: وضعیت “خمودگی” . این با تأمل و تعمق فرق دارد، این خمودگی سَری است که به جای بیرون، معطوف به درون می شود…

دیگر چه دلایلی داشتی برای رفتن؟

در ادامه پاسخ به این سؤال دلم می خواهد نکته ای را مطرح کنم، اگر پروژه رفتن را به گذشتن از نوعی هفت خوان رستم تشبیه کنیم، پنج خوانش برای من جواب دادن به دیگران و دلیل آوردن برای آنها بود. یکبار پیش خودم می گفتم ما اصولا چرا اینهمه دنبال دلایل محکم و قانع کننده پشت این تصمیم می گردیم؟ چرا فکر میکنیم برای اینکار پشتوانه قوی فکری نیاز داریم؟ مردم در جاهای دیگر دنیا اینطور فکر نمی کنند. برای آنها مسافرت و عوض کردن محل زندگی روشی برای تجربه اندوزی است. قسمتی از زندگی شخصی است که در رزومه کاری شان نوعی اعتبارمحسوب می شود؛ اینکه قسمتی از عمرشان را در جای دیگری از دنیا گذرانده اند و توانسته ا ند با کدهای جدید اجتماعی و فرهنگی کنار بیایند و خودشان را هم بیان کنند. به عنوان نمونه من خودم چند دوست آلمانی داشتم که مدتی را برای تجربه یک زندگی تازه در ایران گذراندند. اینجا هم عده ای از هم دانشگاهیها دارند تلاش می کنند مدتی بروند به غنا یا یکی از کشورهای آمریکای لاتین و یا خُب اروپا برای تجربه یک زندگی جدید. ولی اینها لازم نیست برای این تصمیم به همه جواب پس بدهند. کلی هم به تصمیمشان می بالند. سیستم در اینجا، عوض کردن محیط زندگی را به عنوان یک راه حل خوب پذیرفته و تشویق هم می کند. اصلا قسمتی از برنامه ریزی تحصیلی ست که هرکس برای زندگی خودش می کند. ولی در ایران انگارباید برای رفتن خارج از کشور به همه توضیح داد و دلیل آورد. در حالیکه این یک تصمیم کاملا شخصی و در جهت بسط تجربه و دنیای شخصی ست.

می‌گویند خلاقیت هنری نیاز به وطن دارد، نیاز به ریشه داشتن و تغذیه کردن از این ریشه ها. نظرت چیست؟

قبل از جواب دادن به این سؤال رجوعت می دهم به گفتگویی که حرفه هنرمند در شماره های قدیم با مراد فرهاد پور انجام داده بود. آنجا صحبت از ضرورت تحقق یک فردیت برای هنرمند بود تا بتوان از او توقع خلق هنری داشت. من فکر می کنم مهمترین کار یک آدم در این دنیا محقق کردن فردیت خودش است. و این قبل از هر چیز دیگری باید دیده شود.این پروسه گاهی نیاز به وطن دارد، گاهی ندارد. به همین دلیل گفتم رفتن یا ماندن در درجه اول موضوعی شخصی ست و در درجه بعد اجتماعی ست. به عنوان مثال بعضی افراد در مسیر تجربیاتی که تنها در متن اجتماعی فرهنگی مرز و بوم شان مهیا می شود ممکن است بخواهند که این به قولی فردیت را بارور کنند . تازه بعضی آدمها ممکن است برای خودشان در زندگی خواسته های دیگری هم داشته باشند. مثل اینکه در جای دیگری از دنیا بچه دار شوند. خواسته ای که الان در کشور ما زیاد دیده می شود. به خواسته و تصمیم آنها هم باید احترام گذاشت و در هیچ حالتی نباید برای کسی تعیین تکلیف کرد.
اما موضوع دیگری هم هست. به تازگی در شیکاگو، به محله گالری ها رفتم و از تعداد زیادی گالری و همچنین از نمایشگاه تازه موزه هنر معاصرشهر دیدن کردم. این تجربه ای است سهل الوصول در متن زندگی در اینجا که البته ابعاد وسیع تری می یابد. در ایران به دلایل عدیده اقتصادی ـ سیاسی وخُب فرهنگی، به عنوان یک نقاش، ما تقریباً با هیچ اثراصلی در تماس نیستیم. متاسفانه اکثریت قریب به اتفاق درکشورمان  نهایت تلاششان را می کنند که ادای غربی ها را در بیاورند. از گالری دار بگیر تا نقاش. خیلی چیزها قلابی است. جریان بازار مریض است. آدمهایی بی هیچ سررشته و فقط به دلیل داشتن پول یا جا، بیخودی تعیین کننده و تاثیرگذار میشوند. اجرا و ارائه در ایران دو چیز بی اهمیتی است که اینجا می فهمید چه کارهای تخصصی ودشواری است و برای راه یافتن اولیه به بازار چه رقابت تنگاتنگی فقط در همین اجرای تمیز و پرمهارت وجود دارد . نمی خواهم غر بزنم یا سیاه نمایی کنم. ایران وطن ماست و خودمان باید بسازیمش. اما اگر آدم می تواند حداقل مدتی را با اصل آن چیزی که خیلی ها تلاش می کنند ادایش را دربیاورند بگذراند باید ازش دلیل بخواهیم؟ این به نظر من منطقی نیست.

سبد خرید ۰ محصول