عباس کیارستمی از مجموعه‌ی باد و باران-۱۳۸۴ abbas kiarostami

ردّ پلک‌ها / کیوان باجغلی

در این نوشته نامه‌ای از کیوان باجغلی را خواهید خواند که در خطاب به فردی ناشناس از دغدغه‌های خود می‌گوید.

بخشی از متن:

نوشتن کدام نامه پرهیبِ لکنتی گمشده را در بطن فرستنده برملا نمی‌کند؟ اگر درآغاز بنویسم:

«این نامه برای تو نیست؛ گیرنده‌اش تو هستی، یقیناً، اما مخاطبش تو نیستی»، چقدر خود را از کلمات آغازینِ قطب مخالف دور کرده‌ام: «این نامه صرفاً خطاب به توست، گیرنده‌اش اما، بی‌گمان، تو نیستی»؟

به هر تقدیر، همیشه پیش از نوشتن نامه‌ای برایت باید دم‌دمای غروب از خانه بیرون بزنم تا ساعتی در پارک تاریکِ مجاور خانه قدم زده باشم؛ تنها باشم، و ازقضا پارک هم تنها باشد. در زیر حباب‌هایی سخت کدر، پا به پای مورْدها و پرچین‌هایی که با من به خانه می‌آیند، و ناگهان در پناه ‌طنینِ رگه‌های تخته‌سنگی نامأنوس. بااین‌همه، باید مدام در این فکر قدم بزنم که رشـته‌های تنیده و ناتنیده‌ی میان ما، این نامه را در چه فاصله‌ای از ما دو نفـر معلـق نگه می‌دارند.

پیش از آنکه هُرم انتظار در یکی از ما فرونشیند… کدام انتظار؟ «به انتظار یکدیگر نشستن در مقصد» ؟ «تا او که آنجا در انتظـار دیگری اسـت، همان کسـی نباشد که نخسـت به آنجا می‌رسد»؟ مگر نه آنکه ما هیچگاه با هم به این وعده‌گاه نخواهیم رسید؟… پیش از فرونشستنِ هُرم انتظار، تصادفاً کاغذی حاوی شعری (ظاهراً بی‌عنوان) از تو، لابه‌لای صفحات کتابی که روزی به من امانت دادی، به دستم افتاد، گفت‌وشنودی که تا به امروز نمی‌دانم کدامیک از ما ممکن است‌ جای شنونده‌ی خاموشِ آن بنشیند:

«شاید هنوز شگردهایی باقی مانده باشد.

 اگر از شوکران نام بردی، از آن قدمگاه بی‌قدم،

 به نحوی از انحا، طنین چهره‌ای آشنا را در شعر از قلم نینداز…»

چیزی نمی‌گویم،

 دانه‌های عرق بر پیشانی‌اش،

 به چشم‌هایش نگاه می‌کنم،

 «یا می‌توانی هنگام نوشتن شوکران،

 شبی را تصور کنی که رنگ شاخه‌های سترگش

 با قدم‌های‌بلند از راه می‌رسد،

 شبی که رنگِ بوته‌ها، رنگِ برگ‌های خزان،

در کنار آتش تکرار می‌شوند، دیگر می‌شوند…

و شاعر، خیره در خوف سیاره‌های چرخان در پنجره‌اش،

به شبی می‌اندیشد که همچون رنگِ برگ‌های شوکران،

رنگِ پرهای طاووس، با قدم‌های بلند از راه می‌رسد،

شبی به راستی ترجمه‌ناپذیر.

این همان‌شبی است‌که والاس استیونس برایمان‌به یادگار نهاد…»

  به چشم‌هایم نگاه نمی‌کند،

 در اتاق قدم می‌زند

  و حالا تنها پاهایش را می‌بینم، صدایش را می‌شنوم

 «گل‌هایش سفید رنگ است،

 ساقه‌هایش بدون کرک،

 و بر روی ساقه و دم‌برگ‌هایش

 لکه‌های قهوه‌ای رنگی دیده می‌شود

که به سرخی می‌زنند.»

در اشتیاق کدام مکان، کدام کرانه، کدام گرانیگاه، خوف زمان را ضربان به ضربان تاب آوردن؟در اشتیاق آوای منقطعِ کدام پنجره از بالکن‌های سحرگاه پا پس نکشیدن؟ بستر تاریک کدام نهر؟ بستر خالی نهر هنوز هم به تمامی تن به مهتاب نمی‌دهد.

در قدم زدن‌های عصرانه، گاه ایوان بادخیزِ نیمه روشنت به چشم می‌آید، آنجا که بعضـی نیمه‌شب‌ها روبرویش می‌نشستی (وقتی‌ انگار نیمی از تن به خواب رفته بود) و پرهیبِ ‌ناموزون پیکرِ جانور شبانه‌مان را در نیمه‌ی بیش‌وکم تاریک ایوان ترسیم می‌کردی، پیکری که پوستش به بستر خشک رودخانه‌ای می‌مانست که از میان شهری کهن می‌گـذرد، بسـتری با خرسـنگ‌ها و خرده‌سنگ‌هایش، با درختچه‌های روییده برکرانه‌اش، با علف‌های هرزِ سرکشیده بر جای جایش، با آبگیرهایش؛ آبگیرها، یادمانی از سطرهای ناخوانای رود، ردّی از پلک‌ها.

سایه روشنِ پیکرش را کاهلانه به بالای آن چارپایه‌ی چوبی، در گوشه ایوان، می‌رسانْد و نگاهـش را در میان پلک‌های نیمه‌باز خواب‌گزارانش یا رؤیاپردازانش پخش می‌کرد.

می‌گفتی این دیدارهای شبانه برایت تداعی‌کننده‌ی دیدار غیرمنتظره‌ی بورخس پیر و نابینا با آن ببر خانگی است، ببری که بورخس انتظارش را نداشت وقتی برای اولین بار به آن مزرعه‌ی ناآشنا دعوت می‌شود، ناگهان هیکل گرم و تنومندش را در کنار خود و سنگینی پنجه‌های درشتش را بر شانه‌های خود احساس کند. آیا آن روز پیرمرد حقیقتاً قالب تهی کرده بود؟ …

سبد خرید ۰ محصول