بخشی از متن:
۱/ خلاصهی ماجرا
اواخر سال گذشته به دعوت دوستی به دیدن نمایشی که در یک گالری در فرهنگسرای بهمن اجرا می شد رفتم. فرهنگسرای بهمن دیگر آن چیزی که روزی برای تجربه کردنش مردم دسته دسته از شمال شهر به جنوب شهر می رفتند نیست. متروکه ای است که سعی میکند بگوید متروکه نیست. کفپوشهایش شکسته پکسته و خراب و پنجرههای ساختمانهایش شکسته است. جا به جایش کنده شده ، انگار می خواهد اطمینان بدهد که روزی اوضاع بهتر خواهد شد. دیگر عادت کردهایم به این خرابیهایی که بالاخره روزی درست خواهند شد. اما چه روزی؟ خدا میداند. بگذریم. میرسیم به گالریای که قرار است نمایش در آن اجرا شود. ظرفیت اجرا ۶۰ نفر است و قیمت بلیط ۶۰۰۰تومان. قیمت کمی است برای نمایشی که از روی بروشورش می شود نام ۱۱۵ نفر را شمرد. ۱۱۵ نفری که هیچ کدام حقوق بگیر جایی نیستند. چهره هایشان هم به تیپ و قیافهی دست اندرکاران حرفهای تئاتر نمی برد.
وارد سالن میشویم و بازی شروع میشود. به عنوان تماشاچی روی گاریهایی مینشینیم که چرخ دارد. بازیگران غیر از بازیکردن و دیالوگ گفتن، چرخها را هم هل میدهند. کارگردان هم همان وسط است. میآید به کمک بچهها برای هلدادن گاریها. روی هر گاری ۳۰ نفر نشستهاند. اگر متوسط وزن هر نفر را ۶۰ کیلو در نظر بگیریم میشود ۱۸۰۰کیلو. خود گاری را هم که علاوه کنید می شود دو تُن.
پس از پایان نمایش، جملهی مظفرالدین شاه را به یاد میآورم آنجا که از تجربهی فیلم دیدنش در پاریس حرف میزد:« راستی اخوان لومیر در آن اتاق تاریک با ما چه کردند!». در طول اجرای این نمایش هم بازیگرانش زدند، خواندند، کوبیدند و به قول مظفرالدین با ما چه کردند و نمایش تمام شد. پایان نمایش هم مثل نمایشهای معمولی نبود که بازیگران و کارگردان بیایند وسط تا تشویقی نثارشان شود. وقتی به خودمان آمدیم دیدم داریم در بین بازیگران و دستاندرکاران قدم میزنیم و کار تمام شده است. چهرههایشان را که میدیدم حس کردم قدرت قضاوت به حالت تعلیق در آمده. نه که نتوان قضاوت کرد بلکه نفس عمل قضاوت بی اهمیت شده. در میانهی گردبادی از حس زندگی و بودن که اینها به راه انداخته بودند، چه فرقی میکرد که آدم چه نظری داشته باشد؟ مثل درخت محکم سر جایشان ایستاده بودند. چشمهایشان دو دو نمی زد برای اینکه نظر تماشاگران را از روی چهره شان حدس بزنند. همان کاری که کرده بودند برایشان کافی بود. کار و پاداشش هر دو یک چیز شده بود. پاداش کار، خود کار بود. بعد از اجرا حواسم را بیشتر به درختها جمع کردم. به این ناظران خاموش هستی. به نارون مثلاً، که برنامه ای دارد برای رستن و قد کشیدن و آرام آرام راه خودش را میرود و هر سال برگهایش را گولوپ گولوپ ول میدهد توی آسمان و هیچکس هم نمیتواند انکارش کند… راستش یاد کرم خاکی هم افتادم. خاکی بودنش. وول خوردنش در خاک…پیر شدنش به پای خاک… یا مثلاً …دارم شعر میگویم. ولش کن. بروم سر اصل مطلب. چرا این نمایش شد موضوع این نوشتار؟
2/ اشراق
کارمایوگا شاخهای از تعالیم یوگاست که از راه کار بیچشمداشت و بی توقع شما را وصل میکند. آنچه در نمایش می دیدی انگار اشراقی بود از راه زحمت بی منت. ممکن است بعضیها فکر کنند که دارم “عرفون بازی” راه میاندازم و به بیراهه میروم. ولی نه! اشراق و اینجور حرفها چیز دور از دسترسی نیست.مال آدمهای عجیب و غریبی هم نیست. همان برقی است که در چشمان آن بچهها می شد دید. بچه هایی با سنین مختلف از جاهای مختلف که فقط در یک چیز مشترک بودند: کار. اشراق همان قدرتی است که نمیگذارد کسی کرم خاکی را انکار کند. کرم خاکی را…که گفتم به پای خاک پیر می شود…