بخشی از متن:
نزدیک خانهی لنی گرویتن، شخصیت اصلی عکس دستهجمعی با خانم (سیمای زنی در میان جمع)، بقالی کوچکی بود که هاینریش بل پیشبینی میکرد بهزودی ـ از زود هم قصدش همان سالهای آغاز دههی هفتاد بود ـ در برابر دگرگونیهای بافت شهری، و حتماً جذابیت و بسیاری فروشگاههای بزرگ، تاب نخواهد آورد و بسته خواهد شد. و این سالهای تکمیلِ “معجزهی اقتصادی” در آلمان غربی بود که از ۱۹۴۹ به طراحی و هدایت کنراد آدناور آغاز شدهبود. گفتهاند که شاید آدناور در تنها سفرش به ایران، در ۱۳۳۶ از برابر ساختمانی در تهران که آلمانیها در کار ساختنش بودند هم گذشته باشد. کمی پایینتر از سفارت آلمان، کنار چند ساختمان آلمانی ساز دیگر، در خیابان فردوسی. نامش را گذاشتند فروشگاه فردوسی. این فروشگاه یکی دو سال بعد باز شد، حتماً پیش از ۱۳۳۸، چون در عکس بزرگی، از مراسم افتتاح، که بالای در بزرگ ورودی زده بودند، کنار محمدرضاشاه، ثریا اسفندیاری ایستاده بود، و نه همسر بعدیاش فرح دیبا.
حالا حتماً میتوان نسبتی متصور بود میان بویی که از رستوران، در طبقهی زیرزمین از غذای اصلیشان برمیخاست، که کارتوفل سالاد (سالاد سیب زمینی، به آلمانی) و سوسیس پخته بود، با معماران آلمانی ساختمان. بویی که نه به کار نوستالژی، اما به کار انتقال بهتر فضا، دستکم در این طبقهی اول، خواهد آمد. طبقهای که همیشه قایق موتوری تفریحی بزرگی پای پله برقیاش، شاید اولین پله برقی ایران، برای فروش گذاشته بودند، و نزدیکش اسبی که بچهها را سوارش میکردند و با سکهای، مدتی، درجا، بالا و پایین میرفت.
آیا در این سالها بعد، میتوان از این اسب اسباببازی تمثیلی ساخت، یا نمادی، اشارتی به مدرنیتی که پیش نمیرفت، پیش نرفت، حرکتش درجا بود و در عین حال کج میرفت؟ و قایقی موتوری که، دستکم تا چند سال، کسی نمیخریدش اما نشانهی گرایشی به تفریح بود. و حقیقت این است که خیال سوارش شدن، یا سوار خیالش شدن هم خود تفریحی بود. (مثلِ، چنان که آن شاعر نوشت، “در خیالِ خیالت نیمه خواب بودن”)
در مری پاپینز، ساختهی رابرت استیونسن در ۱۹۶۴، جولی اندروز، دیک ون دایک، و بچهها، به لطف “معجزه”ی پاپینز میپرند توی منظرههای نقاشیشده بر کفِ پیادهرو، و وارد جهان کارتونی میشوند. پس از گردش در چرخ و فلکی از اسبهای اسباب بازی سوار بر همان اسبها از چرخ و فلک جدا میشوند و به جای مدام چرخیدن دور خود، به گردش در منظرههای کارتونی دیگر میروند. مری پاپینز، سوار بر همان اسب، در یک مسابقهی اسبدوانی با اسبهای “واقعی” شرکت میکند، و از همه پیش میافتد و برنده میشود. خبرنگاران و عکاسان دورهاش میکنند تا از بردش بگوید. یکی از خبرنگاران میگوید حتماً کلمهای پیدا نمیشود که با آن درست احساستان را بیان کنید. مری در جواب میگوید برعکس، اتفاقاً کلمهای هست: Supercalifragilisticexpialidocious. این واژهی بلند برساختهی برادران شرمن، ترانهسازان فیلم است. پس از مری پاپینز این کلمه،که “بیمعنا”ست، کاربردی فراتر از محدودهی فیلم یافت:
یک چیزی بگویی، وقتی نمیدانی چه باید گفت.
مری پاپینز فیلم محبوب سینمای فروشگاه فردوسی بود. اگر برش میداشتند، میشد مطمئن بود که باز چند هفته بعد روی پرده است. بچهای اگر خیلی سینما دوست داشت حتی میتوانست با جادوی پاپینز مادر و پدرش را وادار کند که بارها و بارها، حتی اگر قصد خرید ندارند، به تماشایش ببرند. بیرون، در قسمت لباسهای زنانه، آنکه به انتظار ایستاده بود حتماً انعکاسی از آوازهای فیلم را میشنیده است، آواز دیک ون دایک همراه دودکش پاککنهای دیگر، یا آواز اندروز که به بچهها میگفت هر دوای تلخی را میشود با یک قاشق سر پرِ شکر پایین داد.
بر سردر فروشگاه فردوسی در زمان جنگ نوشته بودند: “شرکت تعاونی شهر و روستا”.