قبول‌شدگان امتحان نهایی دوره ابتدایی آموزشگاه گلبهار ۱۳۲۷ تهران قدیم عکس‌های قدیمی ایران قدیم

در کوهستانِ، اینجا / وحید حکیم

مُردگان چه می‌گویند؟ کجا هستند؟ اگر بنا باشد تا تجربه‌هایشان را با ما در میان بگذارند، چه خواهند گفت؟ از چه طریقی و با چه زبانی خواهند گفت؟ آیا آنان یاران خویش را در جهانی دیگر بازیافته‌اند؟ آیا آنان مرگ را همچون زندگی به شیوه‌هایی متفاوت تجربه می‌کنند؟ آیا آدمی با مردن از راز مرگ آگاه می‌شود، یا آن راز همواره یک راز باقی می‌ماند؟ آیا مردگان به‌خاطر می‌آورند، قیاس می‌کنند، دچار کسالت می‌شوند؟ لحظه‌ی مردن، چگونه لحظه‌ای‌ست؟ اینکه مردگان تنها در خیال ما پرسه می‌زنند، بدان معنی‌ست که آنان اصلاً وجود ندارند؟

به اعتقاد وحید حکیم در وادی عقل هر پاسخی به این سؤالات منتفی‌ست، اما وادی خیال، مختصات دیگری دارد. در نقل‌ها و حکایت‌های خیالی کم نیستند کسانی که به قلمرو مردگان سفر می‌کنند، کسانی که از دیار مردگان سوی ما می‌آیند تا چیزهایی را برایمان بازگو کنند و به قلمرو خویش بازگردند، نامه‌هایی که به مردگان نوشته می‌شود، و چه‌بسا نامه‌هایی که از دیار مردگان نزد ما می‌آید. متن پیش‌رو نامه‌ای خیالی‌ست، از جهان مردگان.

بخشی از متن:

مسرور از اینکه زین‌پس می‌توانم بارها و بارها خویش را به مرگ بسپارم ــــ اینجا مرگ در مرگ، به‌سان درهای متوالی در دالانی بی‌انتها گشوده می‌شود ــــ همچون برگی مرتعش بر درخت در هر آستانه لحظه‌ای درنگ می‌کنم، به‌سان دانه‌ی انگوری که واپسین مراحل تصعیدش را سپری می‌کند تشویش اندکی را در دل احساس می‌کنم، تشویش از گشودن مرگی دیگر، آن آشکارگی پر نیرو…

با این‌همه اکنون مُرده‌ام، و خوش دارم دیار مُردگان را که همچون توری تهی، از کران تا کران، بر آن “نیستیِ خالی” گسترده است. اینجا، گاه بدل به تار نازکی می‌شوم، بسته به دو سوی شکاف صخره‌ای، لرزان در نسیم‌های کیهانی، آنگاه سراسر روز چون تک‌نتی، آوایی، بر پهنه‌ی نیستی مرتعش می‌شوم، گاه چون جرعه آبی بر سنگ تفته ریخته می‌شوم و جست‌وخیز می‌کنم، گاه چون بخار آبی در برگ مرده نفوذ می‌کنم، در خود فرو می‌روم، گاه از هجوم چیزهای بی‌نام به ستوه می‌آیم، گاه در گردش‌های عصرانه شبحی قدیمی را می‌یابم، با چهره‌ای چون ستاره‌ای خاموش، نام‌اش را به‌خاطر نمی‌آورم، تنها صدای از دست رفته‌اش را بازمی‌شناسم، که طنین می‌اندازد در کوهستانِ، اینجا.

وقتی مُردم، حوالی صبح بود، چون باریکه‌ای از هوا، از جایی چون فضای خالی میان برگ‌ها گذشتم، شتاب می‌گرفتم، نفیر می‌کشیدم، از تن رها می‌شدم، در هوایی رقیق منتشر می‌شدم، آنگاه چون شمشیری آخته، نرم، بر قلمرو مردگان فرودآمدم… اینک در فاصله‌ای عظیم با خورشید، در دامان آسمان پهلوبه‌پهلو می‌شوم، آنسان که برگی در پاییز، بر درختی تکان می‌خورَد، احساس می‌کنم به غبار ستارگان بدل شده‌ام. پس کسی که هنوز در درون من چیزی را به‌خاطر می‌آورد کیست؟ از سقف آسمانِ اینجا ذرات نور نشت می‌کند.

بی‌شکل شده‌ام، اینجا، الهگان برایم قبایی از بادروبه و رؤیا دوخته‌اند… اما احساس پوچی گاه سر می‌رسد، چون باریکه‌بادی سرگردان به درون جان بی‌شکلم رخنه می‌کند، شاید تقاص تنبلی‌هایم را پس می‌دهم، ارواح ول‌کُنِ  ماجرا نیستند،… گاه با خود می‌گویم، خوب بود بازمی‌گشتم و چند کار نیمه‌تمامم را به پایان می‌رساندم. با این‌همه، خوشحالم که از تن رها شده‌ام، تن، خسته‌ام می‌کرد. چه نیازی به ستون فقرات بود، چند مهر‌ه‌ی ساییده در احساس خوشبختی من چه تأثیری داشت؟ ریه‌ها به چه درد می‌خوردند، زمانی که هوایی برای استنشاق نبود؟ و این همه انگشت! آیا تنها برای تقلایی بی‌امان نبود، تقلایی بی‌پایان و بیهوده بر پهنه‌ی جهانی متروک؟ خون و گردش بی‌پایانش به راستی به چه کار می‌آمد؟ قلب برای چه بود، اگر هراس از تپش افتادنش، دم‌به‌دم، حریر نازک زندگی را مرتعش می‌ساخت؟ آری، تن جز مشقت‌هایش چیزی در ذهنم باقی نگذاشته است. خوب شد که از گوشت جدا شدم، راستش خوشحالم از مرده بودن، اینجا فرشتگان لحظه‌ای چشم از ارواح بر نمی‌گیرند، ارواح سیاه در کنار ارواح سفید آرمیده‌اند، و کارها به سهولت انجام می‌پذیرد، همچون آبی که در شکاف صخره‌ای فرو می‌شود، اینجا کسی را برای هیچ‌وپوچ روانه‌ی دوزخ نمی‌کنند.

سبد خرید ۰ محصول