مردی بیحرکت، در مقابل بیشهزاری که گویی به سویمان پیش میآید ایستاده، و کوچکتر از آنچه هست به نظر میآید. دستانش در برابر باد، که پارههای کوچک و سفید کاغذ را از آنها میرباید، نیم گشودهاند – کاغذ پارههای سفید بر روی شاخ و برگهای درهم تنیده فرو میریزند. هیچ نمیدانیم که آیا او کاغذها را پاره کرده یا نه، این آن لحظهای نیست که به تماشایش خوانده شدهایم، بلکه لحظه دست شستن، لحظه رها کردن است. (تصویر رنگی ۸)
حضور بیتناسب یک سگ: بازداشته، خشکیده در وضعی که گویی هماکنون قلادهاش را گسیخته، چون موجودی جدا از مردِ کت و شلوارپوش، نگاه خیرۀ آرام و بیتفاوتاش را به شیء در حال سقوط دوخته است. چشم پنهان دوربین مدار بسته، و چراغ بالای در که در شب چشم را خیره میکند، همچون تفنگهایی رو به صحنه نشانه رفتهاند، و آن را شبیه صحنۀ اعدام کردهاند. مرد چنان از دیوار بیرون زده و به جلو رانده میشود که گویی با پای خود به سوی گور میرود. هیچچیز تعیین کنندهای دربارۀ وضعیت افتادن، و نه پرت کردن، کیف چرمیای که حالا بیاستفاده شده، به درون آبهای آرام کانال وجود ندارد. تنها صدای سکوت هست. در این صحنهپردازی مینیمال، حتی بوتههای گرد تبدیل به بازیگران و شاهدان خونسرد و بیتفاوت این درامِ از رمق افتاده میشوند. (تصویر صفحه ۸۵)
در داخل، مردی که شاید باید پشت میزی میبود، کف اتاقی لخت دراز کشیده است. کت و شلواری خاکستری به تن دارد، سردستهای سفیدش پیدا هستند و کفشهای واکس خورهاش، جلای شاهانهای دارند. مانند کودکی در رختخواب، بدنش را جمع کرده و دستهایش را زیر گونهاش گذاشته است. اتاق پشت سر، گردی اندام او را در انحنای درگاهیاش جا داده، اما هیچ احساس مادرانهای در این در آغوش کشیِ تنگنظرانه وجود ندارد.
از پشت پنجرههای بلند، نور کبودی به درون میخزد: مرد میتوانست در کف یک آبگیر خوابیده باشد؛ یا اتاقی که او را در بر گرفته، محفظه بستهای در سفر در دریایی ابری، یا کشتیای پنهان در مه باشد. رادیاتورها، چون مخلوقات عجیبی با پاهای کوتاه احمقانه هستند. در گوشهای، یک کمد بایگانی، چون رد و نشانی از زندگی کاری، چون آتشی رو به خاموشی میدرخشد و کف ناهموار اتاق را با فامی خون رنگ، گرم میکند. همه چیز در این تصویر، مهارهای کارکردی خود را رها کردهاند : اتاق، و مرد افتاده در آن، از معناها و کنشهای آشنا به ابهام و پیچیدگی منحرف میشوند. (تصویر صفحه ۸۸) زنی روبروی ترافیکی که پیش میآید ایستاده است، امنیت پیادهروی مقابل با نردههای فلزی برای او قدغن شده، و امکان گذر به دیگر سو (که سازه فلزی هوایی گسترده در خیابان نوید آن را میدهد) دور از دسترس اوست. اما این همه آن خطری نیست که من در این تصویر احساس میکنم (نمیتوانم باور کنم که او در چنین لحظه ایستایی بتواند مورد اصابت قرار گیرد)، بلکه تجسم وضعیتی است که در آن فردی به ناگهان و نومیدانه خود را در مکانی نابهجا مییابد. گویی این زن از مکانی دیگر، که در آن از گشودن یک کیف دستی احساس رضایتی دست میدهد، با دستی بیتفاوت و پرصلابت کنده شده و در میان این جاده به زمین گذاشته شده است. در ژست کوچک بازکردن کیف، که با حواسپرتی و بیهودگی صورت میگیرد(او دنبال چیزی نمیگردد)، ژستی که در برابر پس آویز آسمان آبی، زندگی پرسرعت، و ساختمانهای اداری بیابهت گرفته شده، من بازماندههای عادات را میبینم. کیف نیمگشوده، خود تبدیل به ظرفی برای زندگیای که در راه است میشود.
بنا به حقمان، میتوانیم در دستشوییها و اتاقهای هتلها را پشت سرمان قفل کنیم، آنها فضاها و زمانهایی هستند که مانند جمله معترضهای گشوده میشوند و در آنها فراغت و آرامشی صادقانه، به دور از دیگران مییابیم. زنی به دیوار کاشیکاریشده حمامی تکیه داده، و انعکاس او مانند بال رنگ پریدهای پشت سرش روی کاشیها گسترده شده است.
برای دریافت مقالهی رایگان روی گزینهی خرید کلیک کنید.