یوریک کریممسیحی در این نوشته نامهای از زبان یک پسربچه نوشته است. این پسر که نوریک نام دارد کلاس اول راهنماییست و در این نامه از دلایل علاقهی خود به معلماش نوشته و قصد دارد آن را برای پسرخالهاش که در اصفهان زندگی میکند، ارسال کند. او البته دلایل رفوزه شدنش را که بیارتباط به همان معلم نیست را نیز شرح میدهد.
بخشی از مقاله:
خدمتِ پسرخالهی عزیزمان آقای رازمیک سلام عرض میکنیم!
حتماً از خودت سؤال میکنی که چرا من برای شما نامه نوشتهام، تلفن که هست پس دیگر نامه برای چی است؟ مگر از تهران تا اصفهان هم آدم نامه مینویسد؟ بله مینویسد. وقتی جریانی باشد که نشود توی تلفن گفت مجبوری نامه بنویسی دیگر. حالا وقتی جریان را برایت تعریف کردم میفهمی که چرا نمیشد این حرفها را توی تلفن گفت و من مجبور شدم نامه بنویسم برایت.
جریان مربوط به خانوم آرمینه میباشد. خانوم آرمینه معلم ادبیات ارمنی ما میباشند، یعنی معلم ادبیات ارمنی ما بودند، اما حالا نیستند، یعنی دیگر نیستند.
خانوم آرمینه پارسال معلم ما بودند. بعد از چند سال از یک مدرسهی راهنمایی دیگر آمدند مدرسهی ما و آمدند کلاس ما که به ما درس بدهند. من هنوز نمیدانستم که این چقدر خوب است و من چقدر خوشبخت هستم. یک خوشبختی که شد بدبختی.
خانوم آرمینه روز اول که آمدند کلاس ما یک لباس آبی فیروزهای قشنگ پوشیده بود و یک دستمالِ گلدارِ قشنگ به گردنش بسته بود و دو تا گُلِ فیروزهای قشنگ هم دو طرف موهایش زده بود و یک کیفِ کوچولوی قشنگ هم دستش گرفته بود و یک جوری بود که نمیشد نگاهش نکرد، آنقدر که قشنگ بود.
خانوم آرمینه سرِ همهی میزها رفت و اسم همهی بچهها را پرسید و سپس وقتی آمد سرِ میزِ ما خانوم آرمینه دستشان را گذاشتند روی سرِ ما و گفتند: «عزیزم اسمت چیه؟» ما خیلی از این حرفِ خانوم آرمینه خوشمان آمد و خیلی خوشحال شدیم که خانوم آرمینه به ما گفتند: «عزیزم!» من هم گفتم: «خانوم نوریک!» ویولت و هلن که کنار من مینشستند و میزهای عقب و جلو که شنیده بودند خندیدند. خیال کردند من میگویم: «خانومِ نوریک!» من هم خجالت کشیدم. اما خانوم آرمینه با اخم به آنها گفت: «خنده ندارد بچهها! به من گفت خانوم به خودش هم گفت نوریک.» وقتی همهی بچهها خندههای زشتشان را خوردند خانوم آرمینه دوباره دستِ قشنگشان را گذاشتند روی سرِ ما و یک جورِ قشنگی گفتند: «آقای نوریک، درسته؟» ما هم گفتیم: «بله خانوم!» وقتی خانوم آرمینه از میز ما رفت میز بعدی و به آنها هم گفت: «عزیزم!» مخصوصاً به این سرژیکِ میمون ما خیلی ناراحت شدیم. ما دوست داشتیم خانوم آرمینه فقط به ما بگوید: «عزیزم!» اما به همهی پسرها میگفت. به دخترها هم میگفت که عیبی نداشت و اصلاً ما را ناراحت نمیکرد. اما وقتی به پسرها میگفت، مخصوصاً به این سرژیکِ میمونِ دماغ گُنده و این ماسیسِلنگ درازِ دیلاق ما خیلی خیلی ناراحت میشدیم.
باری، بعد از این جریان یک بار که خانوم آرمینه میخواستند خوشنویسیها را ببینند و نمره بدهند این روبرت فاضلاب (آنقدر صورت زشتی داشت که ما به او میگفتیم فاضلاب) خودشیرینی کرد و قبل از اینکه خانوم آرمینه نمره بدهند گفت: «خانوم امروز شما چقدر قشنگ شدین!» خانوم آرمینه هم گفت: «مرسی!» و به فاضلاب لبخند زد. من مطمئنم که فاضلاب برای نمره بود که این حرف را زد اما وقتی خانوم آرمینه رسید سرِ میزِ ما و من برای خودِ خانوم آرمینه گفتم: «خانوم شما امروز خیلی قشنگ شدین!» خانوم آرمینه هم گفت: «مرسی عزیزم!» به فاضلاب نگفت «عزیزم!» ولی به من گفت. این یعنی خانوم آرمینه فهمید که من برای نمره نبود که آن حرف را زدم. فقط ای کاش من قبل از فاضلاب این حرف را میزدم. …