
بخشی از متن:
این یک سنت قدیمی بوده که حالا نیست؛ جمعه های بسیاری چند تن از رفقای گرمابه و گلستان، دستم را میگرفتند و با هم می رفتیم گالری گردی. اساساً در این گردش و پرسه زدن بیشتر از آنکه دنبال کشف پدیدهیی پیچیده و غریب از مکاشفات هنری یک یا چند آرتیست باشیم ـ اصولاً مکاشفات هنری حاصل زیست هنرمندانه است و زیست هنرمندانه همچون دل خوش سیری چند؟!ـ در پی انجام شکلی از آیین زیستن بودیم. در واقع میرفتیم که زندگی کنیم. چند تا رفیق قدیمی را ببینیم، گپ بزنیم، جویای حال یکدیگر باشیم، کمی دلتنگیها را سامان بدهیم، در هر حال اثر هنری ببینیم و در فضای هنری باشیم و بتوانیم از دل همه آنچه دیدیم، گپی بزنیم و جمعههای ملال را که حرف تازهای ندارند قابل تحمل کنیم. اما این سنت، مدت قابل توجهی است، تعطیل شده است. چرا؟
ابداً چیزی پیچیده ای نیست. جمعههای رفتن به گالریها، قرار بود نوعی آیین زندگی کردن باشد. چیزی از زیست هر روزهی ما در آن باشد. از تمام هستی پیرامون ما، از همه آنچه ما هستیم. اما مهمترین چیزی که روند این آیین زندگی کردن را مختل میکرد، خود گالریها و آثار هنری درونشان بود. پرتاب شدن از جهان و هستی واقعی پیرامونمان، از همه لبخندها و شادیها و اشکها و حرمانها و همه آنچه در روزها وسالیان بر ما گذشته بود، به درون جهانهایی به غایت دفرمه، غیر واقعی، منتزع شده از همه آنچه هستی ماست، آنقدر در هر بار دیدارهامان ضربهی مهلکی به ما میزد که تمام تایم بعد از آن، تمام آن زمانها که میخواستیم در کنار هم باشیم، تا تنهایی، این ویژگی غمبار آدمیزاد معاصر کمی از ما دور شود، حول محور این دغدغهی پونژی میگذشت. چه گفته بود و من قرار بود چه بفهمم؟
ابداً قرار نیست بحث را به ساحت پیام رسان بودن اثر هنری برسانم و ابداً قرار نیست برای اثر هنری اعتباری قائل شوم ناشی از رابطه اثر هنری با واقعیت بیرونی. اما درگیر شدن دائمی ذهن ما با این پرسش همیشگی که کلاً ماجرا از چه قراراست پیغامی در خود ندارد؟
اثر هنری جهانی را برپا می کند، جهانی یکه و منحصر به فرد. اما این جهان اگر اعتبارش را از واقعیت بیرونی و جهان بیرون دریافت نمیکند در فضایی بینهایت منتزع از جهان بیرونی یا لااقل زیست درونی و تاریخمندی ذهن مؤلف و مخاطب شکل نمیگیرد. هنرمند جهانی را روبروی مخاطب قرار میدهد جهانی بایستهی تماشا که مخاطب میبیند، حیرت میکند در خود فرو میرود و یا از خود برون میشود و میایستد در آستانهی جهانی که مؤلف خلق کرده است. آن وقت ذهن مخاطب به کار میافتد. چیزی از اثر هنری در او می ماند که نمیداند چیست. ساز و کار تأویل اثر هنری و به تأخیر افتادن معنا، درست از لحظهای آغاز میشود که مخاطب درست نمیداند اثر هنری چه بر سر او آورده است. دیده است جهان برپا شده را و حتی پیدا کرده است تفاوتهای زیست خودش را با زیست مؤلفی که قرار دادهای جهان اثر را برپا کرده است و همین تفاوتها او را درگیر خود کرده است اما با همهی این تفاوتها احساس دوری از این جهان نمی کند. گنگ و مبهم و ناباورانه دوباره این جهان را در زیستن امروز و دیروز خود جست و جو میکند. همذات پنداری در کار نیست، که همذات پنداری، بازی با سانتی مانتال ترین بخشهای وجود مخاطب است و بدتر از همذات پنداری دریافت تمام و کمال ساز و کار جهان اثر به محض پایان،پایان آن اثر است.