شهرها مشکلات خاص خودشان را دارند. مردم هم شهرها را معمولاً از طريق مشکلاتشان ميشناسند: ترافيک، آلودگي هوا، سر و صدا، جاي کم، تخريب طبيعت. روزنامهها و راديو و تلويزيون هم شهر را عموماً از همين زاويه ميشناسند، با کارشناسان و مسئولان در باب معضلات شهرنشيني، مشکلترافيک، راههاي پيشگيري از آلودگي هوا، ضرورت گسترش فضاي سبز و نظاير آن گفتوگو ميکنند. از شهر، به عنوان پديدهاي مستقل، صحبت به ميان نميآيد مگر آنجا که شهر بدل به مانعي سر راه آسايش انسانها شود. در عرصة عمومي، شهر موضوع صحبت کارشناسان است، موضوع صحبت مهندسان و معماران و جغرافيدانان و متخصصان ترافيک و آلودگي و محيط زيست.
اما شهر ديگري هم وجود دارد که از چشم اهالي علم و تکنيک دور ميماند. اين شهر دوم، که البته همان شهر نخست است منتها روي ديگر سکة خود را مينمايد، ارتباط مستقيم با انسان دارد. شهر اول هم رابطة مستقيمي با انسان برقرار ميکند، منتها اين رابطة مستقيم در حد ماديات ميماند. مهندسان و کارشناسان حداکثر ميتوانند شرايط مادي زندگي انسانها در شهر را بهبود بخشند، ميتوانند کاري کنند مردم سريعتر و با دردسر کمتر به محل کار برسند، يا سيستمي طراحي کنند تا شهر هميشه تميز بماند. فراتر از اين چيزي نميگويند چون از حوزة تخصصشان خارج ميشود، و کلاً امروز به تأکيد يادمان ميدهند خيلي از حوزة تخصصمان پا آن طرفتر نگذاريم.
شهري که موضوع بحث ماست و از آن سخن خواهيم گفت، عامل شکلگيري نوع خاصي از تجربة انساني است، و تمام اهميتش در همين است. شهر به انواع تجربههاي زيستة نوع بشر چيز جديدي افزوده است که تحت عنوان تجربه «زندگي شهري» يا چيزي شبيه به اين از آن ياد ميشود. اين شکل از تجربة زيسته، بيشتر موضوع هنر و ادبيات و تفکر بوده است تا صنعت و علم. بحث بر سر شناخت اين تجربه از يک سو، و شکل بازنمايي آن در مديومهاي هنري، به طور خاص ادبيات است. آنچه در ادبيات داستاني از شهر بازنمايي ميشود نه آمار ترافيک و غلظت آلايندههاي هوا و افزايش قيمت اجارهها در فلان سال، بلکه تجربة زيستهاي است که انسان فقط در شهر امکان کسب آن را دارد.
آنچه به عنوان «ادبيات شهري» يا «شهرنويسي در ادبيات» يا هر چيز ديگر ميشناسيم، نوعي از ادبيات است که بر اين تجربه استوار است، نوعي از ادبيات که به عنوان موضوع خود، انساني را برميگزيند که نمونهاش در روستا وجود ندارد. اين انسان، به سبب پيچيدهتر شدن ذهن و زندگياش، همواره خوراک خوبي براي ذهن ملتهب نويسندة بزرگ بوده است، و کم کم به عنوان شخصيت محوري ادبيات داستاني، کسي که انبوهي از معضلات و پيچيدگيها را در خود حمل ميکند، توانسته جاي محکمي براي خود دست و پا کند. شايد نخستين کساني که از حيثيت شهر در برابر روستا دفاع کردند همين نويسندگان بودند، آنان بودند که در زندگي پرآشوب و معضلدار شهر حقيقت بيشتري يافتند تا در زندگي پاک و آرام و «پاستورال» روستا. هنوز هم انواع گوناگون معنويتگراييهاي محافظهکارانه از دوران يکي بودن انسان و طبيعت (اگر فرض بگيريم چنين دوراني واقعاً وجود داشته است) با حسرت ياد ميکنند، به شهر و شهرنشيني فحش ميدهند و آرزوي بازگشت به دل طبيعت و زندگي «پاک و آرام» روستا را قرقره ميکنند، و جالب است که مدعيان اين تقابل هيچ وقت هم به آرزوشان جامة عمل نميپوشانند.