بخشی از گفتوگو:
شمیم مستقیمی: سؤال اولم اینست که به نظر خودت گوهر این کاری که میکنی چیست؟ اینکه نمایشی با فرم و محتوای کاملاً مدرن توسط عدهای غیرحرفهای که حتی رشتهی تحصیلی خیلیهایشان هم تئاتر نیست، در یک جای پرت اجرا شود و مورد استقبال قرار بگیرد و البته از آن هم مهمتر اینکه کسانی که در این تجربه نبودهاند افسوس بخورند و همه کنجکاو باشند که پشت صحنهی این کار چیست. به نظر خودت چه اتفاقی افتاده؟
حمید پورآذری: برای من هیچ تفکیکی بین زندگی و کارم وجود ندارد. ضمن اینکه محیطهایی را دوست دارم که در آنها میل به زندگی بیشتری میبینی. فضای بکر میبینی امید به زندگی خیلی خالصانه میبینی. همهاش هم صادقانه. حتی جاهطلبی و بلند پروازی بیشتری هم میبینی. بلندپروازی که تو را هم هرلحظه بلندپروازتر میکند. تمایل به خودی نشان دادن. در معنای هنریاش البته. اما در نهایت اگر بخواهم بگویم، حلقهی اصلیای که در کار من همه چیز را به هم وصل میکندمیل به زنده بودن و فریاد کشیدن است. حسی که از عمق وجود هرکس بیرون میزند. من سعی میکنم با آن انرژی کار کنم. آن را بیرون بیاورم.
چون در مورد بلند پروازی و جاه طلبی صحبت کردی، یک وجه دیگر سؤالم برجسته میشود. خوب الان یک سری معیارهایی هست برای اینکه موفقیتهای تئاتری کسی را بسنجند. باید متن خوبی پیدا کنی، یک گروه حرفهای داشته باشی و یک جای شناخته شده ای مثل تئاتر شهر مثلاً اجرا داشته باشی. دیده شدن در فضای فعلی معنایش اینست. ولی تو از این راه نمی روی. در واقع از یک بیراهه میروی. چرا؟
من آن دوره را گذراندهام. یک زمانی برای اینکه به تئاتر شهر راهم بدهند بیخودی میگفتم با فلان کس قرار ملاقات دارم! آن زمان آنجا کعبهیآمال من بود. ولی الان نیست. اتفاقاً فکر میکنم دارم یک جوری حرکت میکنم که پایم را روی دوش کسی نگذارم برای بالا رفتن. کسی دینی به گردنت ندارد، تو هم دینی به گردن کسی نداری. این به نظرم بلندپروازانهتر و حتی جاه طلبانهتر است. اینکه باید یک جای سفت و مطمئن درست کنی، پایت را بگذاری رویش و بیایی بالا.
ضمن اینکه به نظرم دورهی اسمها به سر آمده. دوره، دورهی جنمهاست. توی همه چیز همین طور است. اگر به اطرافت نگاه کنی میبینی که آدمها جدیتر شدهاند، دنبال نقاط ضعفشان میگردند…می خواهند بهتر باشند. این یک انرژی واقعی است…
من با این جمعی که کار می کردم، بعد از مدتی و حتی هنوز هم، همه چیزشان برای من مسئله است. اینکه هرکدام الان کجا هستند؟ چه کار دارند میکنند؟ آیندهشان چه جوری خواهد بود؟ همه چیزشان برای من مهم است. تکلیف کارنامهی پر از تجدید فلانی چه می شود؟ تکلیف تعیین رشتهی آن دیگری به کجا میرسد؟ حتی میبینم که از اینکه دیگران دربارهی این جمع بدون احترام صحبت کنند، ناراحت میشوم! از بعد از تمام شدن کار تا امروز با هرکدام از این ۱۱۵ نفر سه چهار بار صحبت کردهام، احوالشان را پرسیدهام و ذهنم درگیرشان بوده است.
به نظر می رسد بیشتر با احساست کار میکنی…
صددرصد. چون از لحاظ عقلانی کاری که میکنم حماقت محض است. خیلیها به من میگویند فکر میکنی تا کی میتوانی در این نوع کار کردن دوام بیاوری؟ تا چند سال دیگر توان اینجور کارها را داری؟ گاهی اوقات احساس میکنم که این نوع کار کردن پیرترم کرده ولی تا زمانی که تابع قلبم باشم ادامه میدهم، چون فکر میکنم ما آرزوهای بزرگی داریم و میتوانیم به آنها برسیم. یادت هست فیلم بچههای خیابان را؟ یک فیلم ایتالیایی بود که شاید پانزده شانزده سال پیش نشان میدادند در سینماهای ایران. همان موقع هم که این فیلم را دیدم خیلی مرا تحت تأثیر قرار داد. …