امیر بوکتا چشمه‌ی آب‌گرم-۱۹۹۳

“بوکتا، سنت ماست” / نامه‌ی کریم نصر از بوداپست

در این نوشته، کریم نصر روایت شش روز ابتداییِ سفر خود در بوداپست را در قالب نامه برای کسی با نام نیوشا روایت می‌کند. او در سفر خود با نقاشی مجارستانی به نام بوکتا آشنا می‌شود که همچون اسطوره برای شهروندان این شهر می‌ماند. نصر به دیدن آثار و خود نقاش می‌رود و در خلال این، از شهر و اتفاقات آن سخن می‌گوید.

بخشی از متن:

نیوشای عزیز، امروز ششمین روزی است که به بوداپست آمده‌ام وشاید برای نامه‌نوشتن کمی زود باشد. اما در همین مدت کوتاه هم با اتفاقاتی مواجه شده‌ام که فکر می‌کنم شنیدنش برای تو هم جالب خواهد بود.

روز اول: هنوز  هواپیما به زمین ننشسته بود که از بلندگو اعلام شد تا لحظاتی دیگر هواپیما به زمین خواهد نشست. از شنیدن نام فرودگاه توانستم حدس بزنم که وارد چه محیطی می‌شوم. نام  فرودگاه “فرانس لیست” بود.

پس از واردشدن به ساختمان نسبتاً کوچک و ساده‌ی فرودگاه (در مقایسه با فرودگاه دوبی)؛ دوست مجار ما، آرپاد، منتظرمان بود و با اتومبیل او از جاده‌ی کوتاه خارج از شهر به بوداپست وارد شدیم. در طول راه هیچ خانه بلندتر از چهارطبقه ندیدم و درون شهر هم که خانه‌ها فاخرتر می‌شدند. هیچ نشانی از ساختمان‌های بی‌قواره نبود. همه‌ی شهر بوی تاریخ وقدمت می‌داد و سابقه‌ی فرهنگی خود را به رخ می‌کشید. اما حالا درباره‌ی معماری شهر نمی‌خواهم  حرف بزنم. این را می‌گذارم برای بعد.

روز دوم: نمایشگاهمان برگزار شد. حدود سی نفر آمده بودند. انتظار بیش از این تعداد را هم نداشتیم. دوستان مجارمان قبلاً ما را در جریان روزهای افتتاحیه گذاشته بودند. بیشترشان هنرمندان حرفه‌ای بودند. در میان‌شان چند منتقد هم بودند. شب خوبی بود. اما الان درباره‌ی آن شب هم نمی‌خواهم حرف بزنم. این هم باشد برای بعد.

روز سوم: حدود ساعت ده صبح با فرح از آتلیه بیرون زدیم تا گشتی توی شهر بزنیم. با مترو تا یکی از میدان‌های معروف شهر رفتیم. نامش میدان قهرمانان است. میدان بسیار بزرگی است که در مرکزش ده‌ها مجسمه‌ی برنزی از قهرمانان ملی مجارها نصب شده است و در دو سمت میدان، درست روبه‌روی هم، دو موزه‌ی بسیار بزرگ قرار دارد که ستون‌های عظیمش جلب توجه می‌کند. با کمال تعجب دیدیم که در میان فاصله‌ی ستون‌های هر دو موزه پرده‌های عظیمی نصب شده‌ است که  هر  پرده یک حرف از نام یک هنرمند را نشان می‌داد. سزان در یک سو، و بوکتا در سویی دیگر. خب سزان را که می‌شناختیم و خوشحال شدیم که نمایشگاه مجموعه آثار او را در سفرمان خواهیم دید. اما تا آن زمان نامی از بوکتا نشنیده بودیم. تصمیم گرفتیم دو روز بعد، بعد از سفر کوتاهی که به یکی از شهرهای نزدیک بوداپست خواهیم داشت و قرار بود من در آکادمی هنرش درباره‌ی تاریخ هنر ایران حرف بزنم، از این دو نمایشگاه دیدن کنیم.

حدو دو ساعت گوشه و کنار آن شهر آرام و رؤیایی را دیدیم و پس از آن دوباره به سمت آکادمی برگشتیم. در میان راه بالاش پرسید: «روزهای آینده چه برنامه‌هایی دارید؟» گفتم: «فردا ظهر به‌طرف بوداپست حرکت می‌کنیم و پس‌فردا به‌ دیدن آثار سزان و بوکتا خواهیم رفت.» نگاهی به من کرد گفت: «می‌شود خواهش کنم بوکتا را مقدم بدانید؟» گفتم: «چطور؟» گفت: «او برای ما خیلی مهم است. در خون هر مجار یک بوکتاست. او سنت ماست.» باورم نمی‌شد که هم دوستان میانسال من و هم یک جوان بیست‌ویک ساله درباره‌ی یک هنرمند معاصر نظری چنین مشابه داشته باشند. بوکتا داشت کم‌کم ذهنم را اشغال می‌کرد.

روز ششم: ساعت نه‌ونیم صبح از خانه بیرون زدیم. صبح سردی‌ بود و من برای در امان ماندن از سوز سرد باد زمستانی بوداپست کلاه بر سر داشتم. فرح هم خودش را حسابی توی کاموا پیچیده بود. ساعت ده جلوی موزه بودیم. بلیط خریدیم و به طرف در ورودی حرکت کردیم. چند قدم مانده به در، دستم به طرف کلاهم رفت تا آن‌ را بردارم. اما نمای یک تصویر که تمام قاب در را پر می‌کرد نظرم را به خود جلب کرد. از در که وارد شدیم، در فاصله‌ی پنج متری خانه‌ای روستایی در ابعاد واقعی راه را سد می‌کرد. طوری که مجبورت می‌کرد اول آن را ببینی و بعد به دیدن بقیه‌ی کارها بروی. نمای خانه در حال فروپاشی بود و گچ‌هایی که سطح آن را می‌پوشاند تکه‌تکه فرو ریخته بود.

سبد خرید ۰ محصول