شمیم مستقیمی در این نوشته نامهای به برادر خود نوشته است و به درددل با او میپردازد.
بخشی از متن:
نوشتن نامه در سکوت است و خواندن نامه در سکوت. برای همین، اگر هنوز بشود نامهای نوشت با مسائلی مهم و جدی، و اگر این نامه یکی از آنها باشد، برای تو نوشته خواهد شد به احترام سکوتی که رابطه برادری ما چه وقتی که اینجا بودی و چه حالا که آنجایی حول آن میچرخد. سکوتی که در سکوتهایی که این نامه را احاطه کردهاند، میخواهم قدری خراشش بدهم و به درونش نقبی بزنم. میخواهم ببینم میشود یا نمیشود. حادثهی دور بودن از تو بعد از بیست و چهار سال که از نزدیک نگاهت میکردم، مرا به این نوشتن واداشت. و بهانه شروع این نوشتن خوابی بود که دیشب دیدم.
دیشب خوابت را دیدم. نشسته بودی پشت یک میز و از پشت عینک به من نگاه میکردی و خنده محوی کنج لبهایت بود. منتظر بودیم هر دو تا من چیزی بگویم. اما من به جای حرف زدن بهتو نزدیک شدم. تا وقتی صورتت همه رؤیایم را پر کرد. نمیخواستم با تو حرف بزنم. میخواستم نزدیک هم باشیم. میخواستم از نزدیک نگاهت کنم. و اینها همان چیزهایی است که از وقتی رفتهای، میخواهم. در واقعیت میخواهم. در متن روزها. رؤیایی که روزها در ذهنم میسازم دیشب در خواب تعبیر شد.
نگاه میکنم و میبینم ما هیچوقت حرف زیادی با هم نداشتهایم. برادری ما در سکوت راهش را میرفت. ما قبل از اینکه جهان جغرافیایمان از هم دور شود، در دو جهان زندگی میکردیم. در دو جهان دور از هم. جهان تو جهان علم بود و یقین و جهان من جهان راز و تردید. تو سوژه شناسای مستقر در جهان و من سوژه ـ ابژهای پرتاب شده در هستی. تو از اول به دنبال چیزهایی بودی تا به آنها یقین کنی، من از اول دنبال این بودم که هر یقینی را خط بزنم. در دو جهان بودیم و هستیم. اما… اما به نتیجه تازهای رسیدهام: اینها را میشود ریخت دور. جهان دیگری است که در نهایت از همه چیز مهمتر است. جهانی که بتوانم در آن به صورتت نزدیک شوم و از نزدیک ببینمت. حرفی هم بزنیم یا نزنیم. چه گفتگویی از این بهتر؟ دلم برای این گفتگو تنگ شده.
ما هیچوقت حرف زیادی با هم نداشتهایم و هر دو میدانستیم میان ما شکل گرفتن یک توافق تمام قد و تمام عیار در تقریباً نزدیک به تمام مسائل ممکن، عملاً نزدیک به محال بود و هست. اما اینها را هم میشود ریخت دور. از جهانها به جهانها پلهایی هست اما نه برای آنها که میخواهند پیروزمندانه از آن عبور کنند و توفق و برتری جهان خودشان را اثبات کنند. پلهایی هست، از جهانها به جهانها برای آنهایی که میخواهند روی پلها بایستند و به فاصله دو جهان نگاه کنند. به فاصلههایی پرناشدنی. به فاصلههایی از جنس شکاف دردناک غروب. و آن نارنجی اندوهگین. آن نارنجی که میشکافد آدم را. آن نارنجی که به یادت میآورد که اینطور نیست… هرگز اینطور نبوده و هرگز اینطور نخواهد بود….بازیهای فوتبال در کوچه یادت هست؟ گرگم به هواهای توی حیاط؟ آب بازیهای تابستانی وقتی همه را از خواب میپراندیم؟ آن لحظات باشکوه و شکننده هم از جنس پلهایی بودند که میگویم.فقط ای کاش می دانستیم…
به این کلمات نگاه کن. جای این کلمات که داری میخوانی، بارها و بارها کلماتی تایپ شدهاند، به قصد نزدیک کردن دو دنیا. به قصد عبور از پلها. اما بعد همهی آنها با فشار یک دکمه پاک شدهاند. چون ناموفق بودند درکاری که میخواستند بکنند. آنچه مانده همین کلماتی است که میبینی. و کارشانشاید اعلام این مطلب است که کلمات در این کار نابلدند. کار آنها نیست نزدیک کردن این دو دنیا به هم. برای همین تصمیم گرفتم از دنیای خودم برایت بگویم.