عکسی از منصور قندریز

باید بیرون کشید از این ورطه رخت خویش / نامه‌های منصور قندریز به احمد عالی

در این نوشتار، دو نامه از منصور قندریز را خواهید خواند که ۵۳ و ۵۵ سال پیش ـ  وقتی ۲۲ و ۲۴ ساله بود ـ برای احمد عالی نوشت. دوستانی که هرکدام از تأثیرگذارترین هنرمندان نسل خود شدند. در آن روزگار قندریز قرار بود در هنرستان تبریز مشغول تدریس نقاشی شود و نامه، راهِ بده‌بستان افکار و عقاید و احساسات دو رفیق. متأسفانه قندریز زود احمد عالی را ترک کرد و ضایعه‌ی درگذشتش خاطره‌‌ای دردناک در ذهن او به جا گذاشت. مینا نوری سال‌ها بعد این نامه‌ها را، که درگذر روزگار به اتفاق سالم مانده بودند، پیدا کرد و با لطف به حرفه:‌ هنرمند سپرد تا در این مجموعه منتشر شود.

بخشی از متن:

نامه‌ی اول:

عالی دوست عزیز

نامه‌ی ترا چندین بار خوانده‌ام. باز هم خواهم خواند. بلی آنچه مرا جذب می‌کند جز خود تو چیز دیگری نمی‌باشد. من از خلال سطور ترا می‌یابم  همچنانکه در تهران بسراغت می‌آمدم اما محیط تبریز گذشته را رنگ دیگری زده ‌است. رنگی که جز با حسرت نتوان از آن یادی کرد. ما جز حسرت چیز دیگری نخواهیم برد. حتی حسرت دردها و حسرت رنج‌های بیشماری که بیرحمانه زندگی مارا در هم ریخته‌اند. بگذار عالی بی‌آنکه از گذشته حرف بزنیم و آنرا بکثافت کلمات آلوده سازیم، تنها باین قناعت کنیم که به‌انعکاس دل خود گوش فرا دهیم درحالیکه چشمهای خود را بسته‌ایم……….

بله دوست عزیز، ما کار خلافی مرتکب نشده‌ایم،‌ ما هرگز جنایت و دزدی نکرده‌ایم، ما زندگی موجود بدبختی را در روز روشن بر سرش خراب ننموده‌ایم، بله همین خود یکنوع جرم است. جرمی نابخشودنی. اجتماع بیرحم است. اجتماع جرم ما را نادیده نخواهدگرفت. تا انتقام نکشیده‌است، دست از سرما برنخواهد داشت زیرا ما اجتماع را فراموش کرده‌ایم. این جرم بزرگی است که ما ریشه‌های روح خبیث ریا را در دل خود خشکانده‌ایم.‌ چه کسی از اینهمه بی اعتنایی خواهد گذشت و اینهمه گناه را نادیده خواهد گرفت؟ مسلماً هیچکس و ما مکافات خود را و وجود و سرشت خود را به بدترین وضعی تحمل خواهیم کرد؟؟

دوست عزیز به‌همان اندازه که درد و تنفر آدمی زیاد می‌شود، مرگ فراموش می‌گردد. فکر مرگ همیشه مقدور نیست. ما برای یافتن مرگ اول باید دردهای خود را پس زنیم و رنج‌های بیکرانی را از پیش پای خود برداریم. ما باید آسوده باشیم که بتوانیم با آغوش باز از مرگ، مرگ عزیز استقبال کنیم. شاید ما را مورد آزمایش قرار می‌دهند و فکر و علاقه ما را نسبت به‌دنیای دیگر می‌سنجند و از بوته آزمایش درمی‌آورند از کجا که دنیای نشناخته مرگ، آنی باشد که به‌خواسته‌ای عاجزانه ما پاسخ دهد؟ آنچه نشناخته است‌پر معنی است.آنچه بی‌معنا و پوچست، بزودی شناخته می‌شود. ما از آشناها و شناخته‌های خود چه آورده‌ایم؟ چرا و به چه جهت دنبال نشناخته‌ها نرویم؟ می‌گوئی که طبیعت بزرگ است و عظیم و پرمعناست و با کاوش و جستجوی ما تناسب ندارد. ما کوچکتر از آنیم که طبیعت را بشناسیم و تازه نشناخته مایلیم که دنبال مرگ برویم. بلی این حرف تا اندازه‌ای که بتواند ما را قانع نماید لازم و صحیح است. اما مگر در طبیعت اصلح و پست وجود دارد، مگر ما آنچه نشناخته‌ایم جزو طبیعت نبوده ‌است و بعلاوه معنائی داشته است؟؟

عالی‌جان همین روزها از بستر بیماری برخاسته‌ام. هنوز درد از استخوانهایم جدا نشده است. با اینحال بیکار نبوده‌ام‌ و از اطاقم نقاشی کرده‌ام. بی‌اندازه خوشحال شدم که شما: تو و گواهی در نمایشگاه مهرگان شرکت کرده‌اید. قبل از اینکه خودت بنویسی‌ من از این موضوع اطلاع داشتم. ‌شاید اینروزها نمایشگاه تمام شده باشد و از تو خواهش‌دارم که برایم از کارهای جدیدت چیزی بنویسی. به‌من نوشته‌اند که تو یک کار سوررئالیست بنام «غرض نقشی است…» نقاشی کرده‌ای و بعضی‌ها از کار تو خشنود بودند. با این‌حال کافی است که تنها از زبان خود تو بشنوم. دیگران قضاوت درستی…. معمولاً ندارند و از کارهای گواهی نیز چیزی بنویس و بنویس ببینم کار و وضع زندگی: خانه و حقوقش به چه شکلی افتاده‌است. من همچنانکه از خودم نگرانم‌ از او نیز نگرانم. ‌شما تا می‌توانید با هم باشید.

سبد خرید ۰ محصول