سمانه اصفهانی بازگشت-۱۳۸۴

بازگشت / بنیامین اثباتی

بخشی از متن:

دیشب یه خواب بد دیدم، خواب دیدم من و تو مُردیم… من باور نمی‌كردم اما تو دائم می‌گفتی مُردیم. من می‌گفتم: «چرا چرند می‌گی اگه مُردیم پس چرا من می‌تونم محكم دستاتو بگیرم، می‌تونم چمن زیر پامو حس‌كنم، پاهامو نگاه كن هنوزرو زمینه» و تو دائم به حرف‌های من می‌خندیدی… از همون خنده‌ها كه دستتو می‌گیری جلو صورتت…

یادمه عرق كرده بودم یه سرمایی‌ كه انگار می‌خواست منجر به لرز بشه افتاده بودبه جونم. خدای من یعنی ما واقعاً مُرده بودیم. یه لحظه با خودم گفتم اَگَرم مرده باشیم انگار اتفاق بدی نیفتاده، چون تو داشتی دائم می‌خندیدی… و این منو یه ذره آروم‌ می‌كرد. یه كم ازم دور شدی، دنبالت راه افتادم، فاصلمون لحظه به لحظه زیادتر می‌شد به قدری كه دیگه ندیدیمت، انگار هرچی سعی می‌كردم بهت نزدیك‌تر بشم ازت دورتر می‌شدم. یه صدایی از پشت اومد… اوهوی… برگشتم، تو بودی… دستاتو كه مشت كرده بودی آوردی جلو صورتم گفتی: «اگه گفتی تو كدومشه؟» گفتم: «چی تو كدومشه؟» اَخم كردی بهم گفتی: «بگو دیگه، بگو تو كدومشه؟» یه كم فكر كردم گفتم: «تو این» گفتی: «نه، تو هیچ كدوم، تو دِلِته»… اینو گفتی و دوباره ازم دور شدی و من دوباره دنبالت دویدم.

زمین داشت گِرد می‌شد و از زیر پاهام به سرعت رد می‌شد یه جاهایی خودمو از دور می‌دیدم كه دارم دنبال تو می‌گردم… نبودی… چشمامو بستم و بهت فكر كردم توی سیاهی چشمام دیدمت، انقدر تمركز كردم كه واضح شدی، بهم گفتی: «كجایی پس؟» گفتم: «من كه اینجام تورو خدا نَرو من دارم می‌ترسم»…

سبد خرید ۰ محصول