بخشی از متن:
دیشب یه خواب بد دیدم، خواب دیدم من و تو مُردیم… من باور نمیکردم اما تو دائم میگفتی مُردیم. من میگفتم: «چرا چرند میگی اگه مُردیم پس چرا من میتونم محکم دستاتو بگیرم، میتونم چمن زیر پامو حسکنم، پاهامو نگاه کن هنوزرو زمینه» و تو دائم به حرفهای من میخندیدی… از همون خندهها که دستتو میگیری جلو صورتت…
یادمه عرق کرده بودم یه سرمایی که انگار میخواست منجر به لرز بشه افتاده بودبه جونم. خدای من یعنی ما واقعاً مُرده بودیم. یه لحظه با خودم گفتم اَگَرم مرده باشیم انگار اتفاق بدی نیفتاده، چون تو داشتی دائم میخندیدی… و این منو یه ذره آروم میکرد. یه کم ازم دور شدی، دنبالت راه افتادم، فاصلمون لحظه به لحظه زیادتر میشد به قدری که دیگه ندیدیمت، انگار هرچی سعی میکردم بهت نزدیکتر بشم ازت دورتر میشدم. یه صدایی از پشت اومد… اوهوی… برگشتم، تو بودی… دستاتو که مشت کرده بودی آوردی جلو صورتم گفتی: «اگه گفتی تو کدومشه؟» گفتم: «چی تو کدومشه؟» اَخم کردی بهم گفتی: «بگو دیگه، بگو تو کدومشه؟» یه کم فکر کردم گفتم: «تو این» گفتی: «نه، تو هیچ کدوم، تو دِلِته»… اینو گفتی و دوباره ازم دور شدی و من دوباره دنبالت دویدم.
زمین داشت گِرد میشد و از زیر پاهام به سرعت رد میشد یه جاهایی خودمو از دور میدیدم که دارم دنبال تو میگردم… نبودی… چشمامو بستم و بهت فکر کردم توی سیاهی چشمام دیدمت، انقدر تمرکز کردم که واضح شدی، بهم گفتی: «کجایی پس؟» گفتم: «من که اینجام تورو خدا نَرو من دارم میترسم»…