بخشی از متن:
علی گلستانه:دانشجوی دانشکده هنرهای زیبا بودم. سال دوم کمی با رنگ روغن آشنا میشدیم. دو سه تا بدن لخت سیاه و سفید میکشیدیم بعد کار رنگی شروع میشد. دانشجو اتود میزد و میآورد به استاد نشان میداد. اما در مجموع آن دانشکده چیز بیشتری از این نشد. یعنی از توی آن یک هانری ماتیس بیرون نیامد. على محمد حیدریان یکی از استادهای دانشکده بود. او بچههای هنرستان را نمیپذیرفت. به این دلیل که آنها یک چیزهایی یاد گرفته بودند و یکدفعه میخواستند آنرا اجرا کنند. میخواستند روی استاد را کم کنند. ببینید چه کار زشت و زننده ای. خلاصه حیدریان آنها را نمیپذیرفت. بعد از آن دانشکده هنرهای تزئینی درست شد که بچههای هنرستان را میپذیرفتند. بعضی از بچههایی که دو سه سال از من بالاتر بودند بردند آنجا تا استاد شوند. که هنوز هم استاد هستند. مدرسه که تمام شد فکر کردم بلند شوم بروم خارج ببینم چه شکلی است. اینقدر هم تشویقمان کرده بودند که ما فکر میکردیم که از آنهایی که آنجا کار میکنند جلوتر هستیم. بعد دیدیم که نه. آنجا شکل هنری جور دیگری است. آنها خیلی بیشتر انتخابی کار میکنند. لباسی که میخواهی بیوشی، غذایی که میخواهی بخوری، جایی که نشستهای، همهاش حساب شده است. بعد متوجه شدم که اینهمه ظرافت از اینجا درست شده که آنجا هرکسی خیلی خیلی زیادتر از ما به اطرافش نگاه میکند و متوجه هستند که زندگی برنمیگردد. هر روز زندگی را آنگونه که دلشان میخواهد میگذرانند.
من یک مدتی آنجا گشتم و آنقدر برایم جالب بود که فکر کردم احتیاج ندارم بروم مدرسه، شروع کردم به راه رفتن و قدم زدن. هرچه توانستم نگاه کردم و تجربه کردم. تجربه شکل زندگی نه نقاشی، یک ۳-۴ سالی نقاشی نکردم. میخواستم بفهمم آنها چگونهاند؟ چرا یکجاهایی مرا راه نمیدهند؟ در خیابانها راه میرفتم و از پشت پنجرهها نگاه میکردم. بعد از ۶ – ۵ سال دیگر حوصلهام سر رفت.
برگشتم سراغ نقاشی. برای پول درآوردن رفتم سراغ کار تبلیغاتی، بعد دیدم این عطش خودخواهی مرا سیراب نمیکند. درست است که من آنجا استخدام شده بودم و حقوق میگرفتم و کارهایم چاپ میشد اما آنچه من میخواستم نبود. پس ول کردم آمدم ایران. شروع کردم نقاشی کردن و نمایشگاه گذاشتم. وظیفه هر نقاشی است که کارهایش را نشان دهد. حالا یک برخوردهایی پیش میآید دیگر. مثل اینکه تو نشستهای، یک سنگ برمیداری میاندازی آن وسط. ممکن است بلند شوند و بیایند بزنندت و در همان حال از صدای جرینگ شکستن شیشه لذت هم میبری. نمایشگاه گذاشتن به نظر من همین است. این حال آدمیزاد است. بهترین وسیله از نظر اقتصادی که من میتوانستم انتخاب کنم مداد رنگی بود و کاغذ. چون مداد رنگی ارزان بود و کاغذ را هم از چاپخانه میگرفتیم.