معرفی مقاله:
مهاجرت کردن با گریختن فرق میکند. در گریختن نمیروی به استقبال تصویری که برایت ساخته شده است. از واقعیت به فانتزی هم نمیگریزی. فقط میروی که نمانده باشی. البرز زاهدی در مقالهی «چمدان فانتزی» ما را با روایت شخصی خود از زندگی کوتاه دوران مهاجرتش آشنا خواهد کرد. از سختی انتخاب آنچه که در چمدان باید بگذارد تا بتواند ۲۷ سال زندگی در ایران را در آن جا بدهد تا رفتن به کشوری بیگانه و روبهروبهیی با زندگی تازه که گویی همه چیز قرار است از نقطهی صفر آغاز شود و حتی اسم خیابانها نیز دلالتی بر چیزی ندارند، و تا تصمیماش برای برگشتن که چرایی و چگونگی آن را در این مقاله خواهیم خواند.
.
بخشی از مقاله:
بسیاری از معانی و مفاهیم در فقدانشان است که ساخته میشوند. این بزرگترین اتفاقی بود که برای من در مهاجرت رخ داد. مفاهیم انتزاعی شکلگرفته چنان به زیست انضمامی آدمی گره میخورند که روزمره آدمی را نیز مخدوش میکنند. “فارسی” و هویتِ ایرانی، تاریخش که در زبان و در تاریخِ شخصی من فرو رفته و تمامِ بدنم را تسخیر کرده است برایم مسأله شده بود. در ارتباط با غربیها از همهچیزِ این سرزمین، حتی از رفتارِ غریبِ دولتمردانش دفاع میکردم. هر نگاهی را با هر رویکردی تنها و تنها نگاهِ دیگری برتر به یک قربانی جهانسومی میدیدم و گمانم این بود که هیچ گریزی از نگاهِ اورینتالیستی شهروندانِ غربی ندارم و این بود که مدام ارتباطم با آنان کمتر میشد. مدام زمانِ حال کمرنگتر و آینده محوتر و در سوی دیگر گذشته قدرتمندتر میشد. آدمی بودم که زمانِ حال ندارد و زبانِ ارتباط ندارد و در گسستی در تاریخ زندگی میکند.
من هم مانندِ مهاجران خوشحالی که برای خوشبختی دست و پا میزدند، و این کنتراست ارتباطِ بینمان را از ارتباط با غربیان نیز سختتر کرده بود، درگیرِ تصویر و فانتزی بودم. من درگیرِ فانتزی گذشته شده بودم و آنان درگیرِ تصویری که هنوز نرسیده اما روزی از راه میرسد. گاه مشاجراتِ تندی بینمان درمیگرفت و من در انتها میفهمیدم رویکردِ ترسناکی به مهاجرت و به مهاجران پیدا کردهام که هیچ نسبتی با نسبیتِ حقیقت و با ماهیت جهانِ مدرن ندارد. ذهنم “فانتزی غرب” را در فرآیندی وهمآلود به “کابوسِ غرب” تبدیل کرده بود.
روزی چمدان پر بود از چیزهایی که در آن جا نمیگرفتند و اکنون نه خلأ که حضورشان است که باعث میشود تا سفت دسته چمدان را بچسبم و منتظر پروازی بمانم که میرود به سوی استانبول و بعد تهران. توی چمدانِ من “فارسی” است، خاطراتِ خوشرنگشدهی خیابانهای تهران است و آدمهایی که دلم هوایشان را کرده است. چمدانم فربه شده است از “هویت” اغراقشده، هویتی مقاوم و برساخته که میدانم بعد از چند ماه زندگی در تهران دوباره کمرنگتر میشود. چمدانی که به فرودگاهِ امام رسیده چمدانی است که هرچه هست، خالی از فانتزی است. پر است از واقعیت…